طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۴۲ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته‌تن،

زیرِ این خنده‌ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...


آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،

همرَهانِ بی‌ره با من
یک‌دلانِ ناهمرنگ...

من ز خود می‌سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من

بی‌که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من

بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.

«احمد شاملو»

باران سیفی
۱۸ مرداد ۸۹ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یعنی، راست می گفت که آزموده رو دوباره آزمودن خطاست، اما منِ....
الان دقیقا چه شکلی بنظر می رسم اونوقت!
باران سیفی
۱۷ مرداد ۸۹ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
الله لطیف است و قهرش لطیف و قفلش لطیف اما نه چون قفل گشائیش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا خود را پاره پاره کنم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتّاحی او خواهد بود. زینهار، بیماری و مردن را در حقّ من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است. کشنده من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن. آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیار است تا چشمهای نحس بیگانه جُنُب، ادراک این مقتل نکند...

« مقالات مولانا»
باران سیفی
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
الله لطیف است و قهرش لطیف و قفلش لطیف اما نه چون قفل گشائیش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا خود را پاره پاره کنم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتّاحی او خواهد بود. زینهار، بیماری و مردن را در حقّ من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است. کشنده من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن. آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیار است تا چشمهای نحس بیگانه جُنُب، ادراک این مقتل نکند...

« مقالات مولانا»
باران سیفی
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

باران سیفی
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باران سیفی
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اصلا این جا رو ساختم که احساساتم رو بیان کنم، علنی کنم، فریاد بزنم. حالا درسته که کسی جز تو اینجا رو نمی خونه، یعنی بقیه اونایی که اینجا رو می خونن منو نمی شناسن حداقل (امیدوارم البته!)، اما این دلیل نمی شه که ترس از آگاهی تو یا هر کس دیگه ای باعث بشه بخشی از خود واقعی ام رو پنهان کنم از ترس، ترس از دست دادنت، ترس لو رفتنم، ترس شناختنم یا هر چیز دیگه ...تازه تکراری شدن صفحات دفتر خاطراتم هم دغدغه ام نیست، روزنامه یا مجله منتشر نمی کنم که به فکر جذب مخاطب و علاقمندی هاش باشم که!
دلیلی نداره چیزی رو پنهان کنم، اونایی که منو خوب می شناسن می دونن اصولا آدم پنهان کاری نیستم. یعنی اصلا از این کار خوشم نمیاد حالا چه در مورد احساساتم باشه یا هر چیز دیگه ای! بعدشم، وقتی هفت دریا رو سلامت پشت سر گذاشتی و قلبم رو تصرف کردی، دیگه ابراز نکردن مهر چه معنایی داره؟! من که نمی فهمم...
الغرض، با دلتنگی آقام شروع شد و حالا هر دم بری تازه می رسه از این باغ، دلم برای تو تنگ شده، برای تو تنگ شده، برای تو هم تنگ شده... با تو هنوز حرف نزدم، با تو با دلم حرف زدم، با تو با تلفن... همه تون رو دوست دارم، دلم هم واقعااااا برای همه تون پر می کشه، کاش تو..، کاش تو زودتر برگردی، کاش تو زودتر حالت خوب شه...
ببینم، حالا کدومتون می دونین اون یکی کیه؟ ;)
باران سیفی
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۱:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برگشتم اما دلتنگم. پر از امید شدم، اما دلتنگم...
باز منم و یه عالم مشق! عقب افتاده. اما منیت من یه فرقهایی کرده حالا، هر چند ناچیز، اما فرق کرده. درسته که قدّم اندازه سفر دهساله و صد ساله یه شبه نبود، نیست، اما اندازه درک دلتنگی محبوب بی همتایی چون علی ابن موسی الرضا که هست، هست؟! کاش باشه...
همین که دلتنگی اش نصیبم بشه خودش یه دنیااا نعمته، به خدا نعمته، که من کجا و عشق چون اویی کجااا...
باران سیفی
۱۵ مرداد ۸۹ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو
به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما

خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
باران سیفی
۱۵ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یه هفته می خوام استراحت بدم به ذهن مرخصم! می خوام برم خونه تکونی دل، واسه ماه رمضان می خوام آماده شم، می دونم می دونم اونقدر این خونه بهم ریخته و کثیف هست که بیشتر از اینا وقت می خواد واسه پاک شدن، اما بالاخره کاچی به از هیچیه!
می رم شاید بتونم مرغ دل رو از اسارت نجات بدم و آزادش کنم از شر بندهای منیت و ناپاکی هاش، بلکه بشه پر کشیدنش تو هفت نه که هفتاد آسمون مهر اله رو ببینم. که اگه ماه رمضان بیاد و این من همون منی باشه که هست، که بود، واااااااای باران، وای من...
بعدشم، هر کی می گه اراده آدم نمی تونه وقتی پروردگارش بخواد و کمکش کنه، یه شبه ره ده ساله (باز ده سال معقول تره واسه من تا صد سال، خودم نیستم خدام که هست!) رو بره، واسه خودش گفته، من که رفتم. حلالم کنید.

باران سیفی
۰۹ مرداد ۸۹ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر