نمی دونم دیروز چی شد، چی تو اون نسیم داغی بود که وقتی از کلاس اومدم بیرون و زیر پل منتظر بودم و می خورد تو صورتم روحمو لمس کرد. چی تو وزش باد دیدم، رفتار آدمهای بی تفاوت همیشگی تو خیابون چه فرقی کرده بود، انتظار من تهش چی پنهان شده بود، تو دلم چی چه تغییری کرده بود که یهو از عمق وجودم احساس کردم، بـــزرگ شدم. متوجه شدم دیگه هیچ چیز مثه دیروز نیست، نه وزش باد که برگ درختها رو تکون می داد، نه جنب و جوش آدمها، نه خیابونا، نه انتظارم، نه تو و نه حتی احساسم...یه چیزی تغییر کرده، یه چیزی که نمی فهممش. موقع برگشتن کلی راه رو پیاده اومدم، تنها، روزه، تشنه، خسته، تو گرمای چله تابستون، به شدت داشتم فکر می کردم چه چیزی تغییر کرده، اما هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر چیزی دستگیرم می شد. اونقدر تو فکر بودم که با همه خستگی و تشنگی کشنده ام دوست نداشتم برسم خونه، خونه بهونه است، به مقصد، به جواب...دلم می خواست تا آخر دنیا، تا جایی که جون دارم، برم و فکر کنم، برم و فکر کنم و به نتیجه نرسم! فکر کنم که نفهیدم چی شده، که نمی فهمم چه اتفاقی افتاده که ازشم گریزونم...اما رسیدم، دنیا گرده، گرد و کوچیک، از هر طرف که بری به خودت می رسی بالاخره، همین سختش کرده، سخت و تلخ...کاش راه گریزی از من و تو بود...
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیشترست
آدمی دزد ز زر دزد کنون بیشترست
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبرست
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست