طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد و بر زمینِ عُریان نظاره کرد و به آفتاب که روی درمی‌پوشید نظاره کرد و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه می‌جنبید و سایه‌ها همه‌جا بر خاک می‌جنبید و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایه‌یی درآمده در سایه‌ی عظیم می‌خلید و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود و هر چیزِ بِسودنی دستمایه‌ی وهمی دیگرگونه بود و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست و او در چشم‌های جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود و در خاموشی در او نظر کرد و تاریکی در جانِ او نشست.

و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند

پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید و او را چون رعدِ آسمان‌ها خروشان یافت و او را چون آبِ رودخانه‌ها پیچان یافت و برادرِ خون‌اش را به‌سانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت و او را دریافت و او را با بداندیشی همراه یافت، چون ماده‌میشی که نوزادش در قفای اوست و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید و برادرِ خون‌اش را به خونِ خویش آزمند یافت و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد و آیینه‌ی مهتاب در جانش با شاخه‌ی نازکِ رگ‌هایش شکست.

و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همه‌ی زمین، که گفتنی‌سخنی بر لبی ناگفته می‌مانْد.

و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین  که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنی‌ها به خاموشی در نشست و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد بر لبِ آدمیان بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان می‌نشیند به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی‌گردند تا به قفایِ خویش درنگرند...

و از آن پس، گفتنی‌ها، تا ناگفته بمانَد انگیزه‌های بسیار یافت...

«احمد شاملو»
باران سیفی
۰۷ خرداد ۸۹ ، ۱۱:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خدایا
مطمئنم آگاه تر از منی به من
لطفا خودت هر چه زودتر و به سلامت از راهی که برام انتخاب کردی به مقصد برسونتم
باران سیفی
۰۵ خرداد ۸۹ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
باران سیفی
۰۴ خرداد ۸۹ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
باران سیفی
۰۴ خرداد ۸۹ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بارها گـفـتـه‌ام و بار دگر می‌گویم
که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پـس آینه طوطی صفتم داشتـه‌اند
آن چـه استاد ازل گفت بـگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست 
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

دوسـتان عیب من بی‌دل حیران مکـنید 
گوهری دارم و صاحـب نـظری می‌جویم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب اس
مـکـنـم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خـنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظـم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم
باران سیفی
۰۴ خرداد ۸۹ ، ۲۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
چه خوب می شد اگه می تونستم هیچ وقت، هیچ توقعی، از هیچ کس، نداشته باشم...
باران سیفی
۰۱ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
سه حالت بیشتر نداره، یا معتاد شدم، یا عاشق، یا ته مونده سرماخوردگی است هنوز که به جبران اون همه خواب اولش حالا بیخوابی زده به سرم، وگرنه این چیزا تو قاموس من معنا نداره!
باران سیفی
۳۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
این هفته بدجوری سرماخورده بودم، هنوزم کامل خوب نشدم، سرم به بزرگیه یه کوهه هر چند تراوشاتش نشان از بزرگی کوه وارش نمی کنه حتی اونقدر که تحمل سنگینی هر از گاهی اش برات آسون بشه حداقل! اما چی می تونه جلوی عشق بازی با هوای بارونیه زیبای بهار رو بگیره، اونم وقتی به لطف موسیقی اصیل ایرانی و گلدون رازقی پر از گل کنار در اتاق که به بالکن باز می شه و چای داغی که مامان مهربون با گل عطری دم کرده و برات آورده، بساط عیش و مستی هم مهیا باشه. این می شه که بی اختیار یاد شعر زیبای کودکی می افتی که تابستون گرم شهرستان رو برات رنگ بهشتی می کرد به کوچکی همون باورهای کوچیکت و سر کلاس بی اختیار موقع زمزمه اش با تصور بارون و بهار و جنگل و زیبایی هاش اونچنان غرق رویا می شدی که صدای مهربون معلم و خنده های شیطنت آمیز بقیه بچه ها از بی توجهی تو، جدات می کرد از رویای بهشت کوچیکت. حالا بعد مدتها باز همون رویاست و همون بارون و همون شعر که
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان...
باران سیفی
۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
این هفته بدجوری سرماخورده بودم، هنوزم کامل خوب نشدم، سرم به بزرگیه یه کوهه هر چند تراوشاتش نشان از بزرگی کوه وارش نمی کنه حتی اونقدر که تحمل سنگینی هر از گاهی اش برات آسون بشه حداقل! اما چی می تونه جلوی عشق بازی با هوای بارونیه زیبای بهار رو بگیره، اونم وقتی به لطف موسیقی اصیل ایرانی و گلدون رازقی پر از گل کنار در اتاق که به بالکن باز می شه و چای داغی که مامان مهربون با گل عطری دم کرده و برات آورده، بساط عیش و مستی هم مهیا باشه. این می شه که بی اختیار یاد شعر زیبای کودکی می افتی که تابستون گرم شهرستان رو برات رنگ بهشتی می کرد به کوچکی همون باورهای کوچیکت و سر کلاس بی اختیار موقع زمزمه اش با تصور بارون و بهار و جنگل و زیبایی هاش اونچنان غرق رویا می شدی که صدای مهربون معلم و خنده های شیطنت آمیز بقیه بچه ها از بی توجهی تو، جدات می کرد از رویای بهشت کوچیکت. حالا بعد مدتها باز همون رویاست و همون بارون و همون شعر که
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان...
باران سیفی
۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوّت می گیرد و می بالد و حیات می گیرد. چه عجب می آید مجنون را خیال لیلی قوّت می داد و غذا می شد؟ جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تاثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقتهاست، آن را خیال نگویند...عالم بر خیال قائم است و این عالم را حقیقت می گویی، جهت آنکه در نظر می آید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست، خیال می گویی؟ کار به عکس است. خیال خود، این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد بِه، و او کهن نگردد منزّه است از نوی و کهنی. فرعهای او متّصفند به کهنی و نوی و او که محدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دوست.
باران سیفی
۳۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر