که من دلشده این ره نه به خود میپویم...
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۲۱ ب.ظ
بارها گـفـتـهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پـس آینه طوطی صفتم داشتـهاند
آن چـه استاد ازل گفت بـگو میگویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
دوسـتان عیب من بیدل حیران مکـنید
گوهری دارم و صاحـب نـظری میجویم
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب اس
مـکـنـم عیب کز او رنگ ریا میشویم
خـنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
حافظـم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم
۸۹/۰۳/۰۴
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست