انگیزه های خاموشی
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۸۹، ۱۱:۲۷ ق.ظ
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد و بر زمینِ عُریان نظاره کرد و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید و سایهها همهجا بر خاک میجنبید و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود و در خاموشی در او نظر کرد و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت و او را دریافت و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفایِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت...
«احمد شاملو»
۸۹/۰۳/۰۷