طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۶۴ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

ناراحتی ام رو خالی کردم با غیبت و بدگویی از مصببی که حیرانم بین آزردگی از رفتارش و دوست داشتنش هنوز، اما انگار نیشتر به قلب خودم زدم و نمک به زخم خودم پاشیدم. احساسم خوب نشد که هیچ، بدتر شده اونقدر که از خودم شرمنده ام. درسته که کارش واقعا اشتباه بود و رفتارش واقعا بد، اما نه اون لایق این رفتار من بود و نه من در جایگاه قضاوت دیگری هستم که چه خوبه آدم قاضی خودش باشه نه فقط بینای دیگران. دلگیر شدم اما اینبار از رفتار خودم، پروردگار عزیز و خالق پر مهر حکیمم برای همین منع کرده از غیبت و بدگویی و کینه و بجای هر مقابله به مثلی اول دعوت به بخشش و آرامش کرده که او خودش اول بخشنده عالمه و کریمتر ازش سراغ ندارم. اما حرف زدن چه آسونه و پای عمل لنگ...
انگار خودمو حقیر کردم با این کار، چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که مطمئنم با همه این اتفاقها، با همه رفتار عجیب و غریب و نامهربانانه اش، با این که دیگه مطمئنم قلب سنگی اش هرگز نتپیده برای من، با همه آزارهاش، حتی با این همه تظاهر به نفرت و دلگیری ازش پیش همه، حتی خودم! اما هنوز...سر از کار خودم در نمیارم. این همه بدگویی دیگران، این همه تلاش و حرفاشون برای دوری من از تو، این همه رفتارهای سرد و تند اخیرت، و این همه تلاش ظاهری خودم برای فراموشی و رهایی و تلافی برای خالی کردن عشق کینه توزانه زنانه! همه بی فایده...چه طور، کی، از کجا اینقدر ریشه کردی تو قلبم که هیچ طوفانی، هیچ سیلی و حتی این همه آتش سوزاننده که به روح خودم می کشم نمی تونه از بین ببره یادت رو از وجودم...حیرانم از این روح غریب...

ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پر تاب را

جام می را آب آتش بار کن
از صراحی دیده خون بار کن

مطربا یکدم به کف نه بربطی
زورق تن را بیفکن در شطی

از دف و نی زهره را در رقص آر
وز نوای چنگ و بربط اشکبار 

سجه و سجاده اش را می ستان  
می کشانش تا بر این می کشان

ساقیا از می فزون کن معنی ام
مستی ام ده وارهان زین هستیم

غافلم کن زین جهان خیر و شر
وارهان جان را ز سحر مستمر

وارهان جان را ز قید خویشتن
نیست سدی همچو من در راه من

از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهی سوی افلاک شو 
 
«ملاصدرا»
باران سیفی
۳۱ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
 
آروزهام بزرگ تر از اونیه که تاریکی غم از پا درم بیاره، اینو مطمئنم. فاصله تولد و مرگ رو باید زندگی کرد، دوست دارم دنیا رو زنــــــــدگی کنم، از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارشون نکنم. آخه بچه تر از اونیم هنوز که به ببازم به زندگی ;)
باران سیفی
۳۰ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 
آروزهام بزرگ تر از اونیه که تاریکی غم از پا درم بیاره، اینو مطمئنم. فاصله تولد و مرگ رو باید زندگی کرد، دوست دارم دنیا رو زنــــــــدگی کنم، از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارشون نکنم. آخه بچه تر از اونیم هنوز که به ببازم به زندگی ;)
باران سیفی
۳۰ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
  • بارون رحمت خدا می باره، تقصیر ما است که کاسه هامون رو برعکس گرفتیم...
  • هیچ کس نمی تونه به عقب برگرده و از نو شروع کنه، اما همه می تونیم از حالا شروع کنیم...
  • همیشه برای خودت از خوبی آدمها دیواری بساز، هر وقت در حقت بدی کردند تنها یه آجر ازش بردار، بی انصافیه اگه کل دیوار رو خراب کنی...
  • دیگران رو ببخش نه فقط این خاطر که لایق بخشش تو هستن بلکه به این خاطر که تو لایق آرامشی...
  • طولانی ترین سفرها هم یه روز با یه قدم کوچیک شروع می شه...
باران سیفی
۳۰ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 کاش خواب دیشبم بیداری بود و بیداری امروزم خواب...هر چند، راضیم بخدا درد خواب دیشب و بیداری امروز هر رو دو به جون بخرم تا به تو گزندی نرسه...
زودتر از اونی که فکر می کردم تعبیر شد، و درد مبهم قلب جسمم تعبیر شد به زخم آشکار دل روحم...
هیچ وقت اینجور وقتا نخواستم کسی دیگه ای رو جز خودم مقصر بدونم، الان هم. 
قطعا دیگری هم مقصر نیست. احساس گمراهی رو دارم که تمام عمر راه اشتباهی رو می رفته و الان که با این واقعیت روبرو شده نمی تونه باورش کنه. جراتش رو ندارم. بر فرض که باور کردم، برای ادمی که تمام عمر فکر می کرده راهش درسترینه و قطعا راه به جایی داره، برای زندانی که همه عمرش رو گذاشته پای کندن نقب به آزادی، به نور، و حالا تمام امیدش به دیوار سنگی غیر قابل عبوری خورده، چه نسخه ای داری؟ نه راهی برای جلوتر رفتن هست، و نه جراتی برای بازگشتن. جراتش هم باشه راه بازگشت رو گم  کردم دیگه...
دیگه فرصتی برای تلف کردن ندارم، یا باید بمونم و باز تو تاریکی های زمین بیراهه دیگه ای ایجاد کنم با وهم رهایی تا سرگرم بشم و مجبور به روبرو شدن با واقعیت نشم، یا شجاعانه برگردم و پای اشتباهم بمونم و سختی یادگیری و زندگی دیگر گون رو به جون بخرم. فکر کنم راه دوم درستر باشه...

باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
 کاش خواب دیشبم بیداری بود و بیداری امروزم خواب...هر چند، راضیم بخدا درد خواب دیشب و بیداری امروز هر رو دو به جون بخرم تا به تو گزندی نرسه...
زودتر از اونی که فکر می کردم تعبیر شد، و درد مبهم قلب جسمم تعبیر شد به زخم آشکار دل روحم...
هیچ وقت اینجور وقتا نخواستم کسی دیگه ای رو جز خودم مقصر بدونم، الان هم. 
قطعا دیگری هم مقصر نیست. احساس گمراهی رو دارم که تمام عمر راه اشتباهی رو می رفته و الان که با این واقعیت روبرو شده نمی تونه باورش کنه. جراتش رو ندارم. بر فرض که باور کردم، برای ادمی که تمام عمر فکر می کرده راهش درسترینه و قطعا راه به جایی داره، برای زندانی که همه عمرش رو گذاشته پای کندن نقب به آزادی، به نور، و حالا تمام امیدش به دیوار سنگی غیر قابل عبوری خورده، چه نسخه ای داری؟ نه راهی برای جلوتر رفتن هست، و نه جراتی برای بازگشتن. جراتش هم باشه راه بازگشت رو گم  کردم دیگه...
دیگه فرصتی برای تلف کردن ندارم، یا باید بمونم و باز تو تاریکی های زمین بیراهه دیگه ای ایجاد کنم با وهم رهایی تا سرگرم بشم و مجبور به روبرو شدن با واقعیت نشم، یا شجاعانه برگردم و پای اشتباهم بمونم و سختی یادگیری و زندگی دیگر گون رو به جون بخرم. فکر کنم راه دوم درستر باشه...

باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
Every time that I look in the mirror
All these lines on my face getting clearer
The past is gone
It went by, like dusk to dawn
Isn't that the way
Everybody's got their dues in life to pay

Yeah, I know nobody knows
Where it comes and where it goes
I know it's everybody's sin
You got to lose to know how to win

Half my life
Is in books' written pages
Lived and learned from fools and
From sages
You know it's true
All the things come back to you

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tears
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good lord will take you away, yeah

Yeah, sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away

Dream On Dream On Dream On
Dream until the dream come true
Dream On Dream On Dream On
Dream until your dream comes true
Dream On Dream On Dream On
Dream On Dream On
Dream On Dream On

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away
Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away...

listen
باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
Every time that I look in the mirror
All these lines on my face getting clearer
The past is gone
It went by, like dusk to dawn
Isn't that the way
Everybody's got their dues in life to pay

Yeah, I know nobody knows
Where it comes and where it goes
I know it's everybody's sin
You got to lose to know how to win

Half my life
Is in books' written pages
Lived and learned from fools and
From sages
You know it's true
All the things come back to you

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tears
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good lord will take you away, yeah

Yeah, sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away

Dream On Dream On Dream On
Dream until the dream come true
Dream On Dream On Dream On
Dream until your dream comes true
Dream On Dream On Dream On
Dream On Dream On
Dream On Dream On

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away
Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away...

listen
باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گاهی اوقات خوابها اونقدر شفاف و واضح هستن که وقتی بیدار میشی احساس می کنی تازه خوابت برده...اونقدر خواب دردناکی دیدم که هنوز قلبم درد می کنه و نفسم گرفته. حالم بده، کمی هم سرگیجه دارم.
انگار تمام دنیا هوار شده روی قلبم. مثه مرگ می مونه، تا بحال چنین احساسی رو تجربه نکرده بودم.
یادمه بچه که بودم عزیز بهم می گفت اینجور موقع ها باید خوابتو به آب روون بگی و ازش بخوای پیغامتو برسونه به صاحبش و بخواد که اونا خودشون خوابتو خوب برات تعبیر کنن. خدا رحمتش کنه، اون موقع ها تو شهرستان، باغ و باغچه و حوضی بود هنوز که آدم صبح که پا می شه بره تو حیاط و قدمی بزنه و خوابشو به آب بگه تا سبک شه حداقل، اما تو این شهر ترافیک و قوطی کبریت های ایستاده که صبح تا چشم توش باز می کنی و می ری دم پنجره به خیالت که طلوع رو ببینی و از رنگ آسمون و یه صبح دیگه لذت ببری، بوی گند دود چشاتو می خواد از کاسه در بیاره و صدای ماشین ها پس زمینه همیشگی اش شده و چشمت جز دیوار و دیوار به چیزی نمی خوره، آب روون کجا و دل سبک کردن چه بی معنا...

باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۰۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
با زمینه این آهنگ شروع به خوندن متن کن، شاید ته دلت یه تکونی بخوره و بتونی حرف های عمیق شازدۀ کوچیک و تنهای قصه رو بهتر درک کنی...

ستاره پنجم بسیار عجیب بود. ستاره ای بود از همه کوچیکتر. در اونجا فقط برای یک فانوس افروز جا بود. شازده کوچولو نمی تونست سر در بیاره که در نقطه ای از آسمون، تو سیاره ای که نه خونه ای در آن بود و نه ساکنی، فانوس و فانوس افروز به چه کار می اومد. با این حال تو دلش گفت: «شاید این مرد احمق باشه ولی هر چی هست از پادشاه و خودپسند و کارفرما و میخواره احمق تر نیست. کار او لااقل معنایی داره. وقتی فانوسش را روشن می کنه مثل اینه که ستاره ای دیگر یا گلی به وجود می آره و وقتی فانوسش را خاموش می کنه مثل اینه که آن گل یا ستاره را خواب می کنه. همین خود سرگرمی زیباییه و به راستی که مفید هم هست، چون زیباست.» شازده کوچولو همینکه وارد اون سیاره شد به احترام به فانوس افروز سلام کرد:«روز بخیر آقا، چرا فانوست را خاموش کردی؟»
فانوس افروز در جواب گفت: «دستوره آقا. روز بخیر.»
-دستور چیه؟
-دستور اینه که فانوسم رو خاموش کنم. شب بخیر. و باز فانوس را روشن کرد.
-پس چرا باز روشن کردی؟
فانوس افروز جواب داد: «دستوره.»
شازده کوچولو گفت من نمی فهمم. فانوس افروز گفت: «فهمیدن نداره. دستور دستوره. روز بخیر!» و باز فانوسش رو روشن کرد. بعد عرق پیشونی اش رو با دستمالی که خالهای چهارگوش قرمز داشت خشک کرد:
-من اینجا شغل خیلی بدی دارم. این قدیما معقول بود چون صبح ها فانوس رو خاموش می کردم و شبها روشن. در باقی مدت روز مجال استراحت داشتم و در باقی شب مجال خوابیدن...
-و از اون وقت به بعد دستور عوض شده؟
فانوس افروز گفت: «دستور عوض نشده و غصه منم از همینه. سیاره سال به سال به سرعت گردش خود افزوده و دستور هم تغییر نکرده.»
شازده کوچولو گفت: «پس چی؟»
- هیچی. حالا که سیاره در هر دقیقه یک بار به دور خود می گرده من دیگه یک ثانیه هم وقت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار فانوس را روشن و خاموش می کنم!
-خیلی عجیبه! یعنی تو سیاره تو روز یک دقیقه طول می کشه؟
فانوس افروز جواب داد: «هیچم عجیب نیس. الان یه ماهه است که ما داریم با هم صحبت می کنیم.»
- یه ماه؟
- آره، سی دقیقه، یعنی سی روز! شب بخیر. و دوباره فانوسش رو روشن کرد.
شازده کوچولو به فانوس افروز نیگاه کرد و از اون که تا به این اندازه به دستور وفادار بود خوشش اومد. به یاد غروبهایی افتاد که خودش سابقا با حرکت دادن صندلیش تماشا می کرد. خواست تا کمکی به دوستش کند:
«گوش کن...من راهی بلدم که تو هر وقت بخواهی می توانی استراحت کنی...»
فانوس افروز گفت: «البته که می خواهم.» چون آدم می تواند در آن واحد هم وفادار باشد و هم تنبل... شازده کوچولو ادامه داد:
- ستاره تو اونقدر کوچیکه که تو با سه قدم بلند می تونی دورش رو بگردی. پس کافیه یکم آهسته تر راه بری تا همیشه تو آفتاب بمونی. هر وقت می خوای استراحت کنی راه برو...اون وقت تا دلت بخواهد روز دراز می شه.
فانوس افروز گفت: اما این دردی از من دوا نمی کنه. اونچه من تو زندگی دوست دارم خوابیدنه. شازده کوچولو گفت: «حیف! این هم که نشد.» فانوس افروز گفت: «بله که نشد. روز بخیر» و فانوسش رو خاموش کرد.
وقتی شازده کوچولو به سفر خود ادامه می داد تو دلش گفت که شاید این مرد مورد تحقیر و تمسخر اونای دیگر یعنی پادشاه و خودپسند و میخواره و کارفرما قرار باشه، با این حال اون تنها کسیه که به نظر من مضحک نمی آید. شاید علتش اینه که اون به چیزی غیر از خودش مشغوله. و آهی از حسرت کشید و باز با خود گفت:
- این مرد تنها کسیه که من می تونستم برای دوستی خودم انتخاب کنم، ولی حیف که ستاره اش واقعا خیلی کوچیک ه و دو نفر توش جا نمی گیرن.
چیزی که شازده کوچولو جرات نداشت پیش خود اقرار کنه این بود که حسرت این سیاره فرخنده را می خورد، بخصوص از اون جهت که تو بیست و چهار ساعت، هزار و چهار صد و چهل غروب خورشید داشت....
باران سیفی
۲۸ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر