این قافله عمر عجب می گذرد...
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۳۷ ب.ظ
با زمینه این آهنگ شروع به خوندن متن کن، شاید ته دلت یه تکونی بخوره و بتونی حرف های عمیق شازدۀ کوچیک و تنهای قصه رو بهتر درک کنی...
ستاره پنجم بسیار عجیب بود. ستاره ای بود از همه کوچیکتر. در اونجا فقط برای یک فانوس افروز جا بود. شازده کوچولو نمی تونست سر در بیاره که در نقطه ای از آسمون، تو سیاره ای که نه خونه ای در آن بود و نه ساکنی، فانوس و فانوس افروز به چه کار می اومد. با این حال تو دلش گفت: «شاید این مرد احمق باشه ولی هر چی هست از پادشاه و خودپسند و کارفرما و میخواره احمق تر نیست. کار او لااقل معنایی داره. وقتی فانوسش را روشن می کنه مثل اینه که ستاره ای دیگر یا گلی به وجود می آره و وقتی فانوسش را خاموش می کنه مثل اینه که آن گل یا ستاره را خواب می کنه. همین خود سرگرمی زیباییه و به راستی که مفید هم هست، چون زیباست.» شازده کوچولو همینکه وارد اون سیاره شد به احترام به فانوس افروز سلام کرد:«روز بخیر آقا، چرا فانوست را خاموش کردی؟»
فانوس افروز در جواب گفت: «دستوره آقا. روز بخیر.»
-دستور چیه؟
-دستور اینه که فانوسم رو خاموش کنم. شب بخیر. و باز فانوس را روشن کرد.
-پس چرا باز روشن کردی؟
فانوس افروز جواب داد: «دستوره.»
شازده کوچولو گفت من نمی فهمم. فانوس افروز گفت: «فهمیدن نداره. دستور دستوره. روز بخیر!» و باز فانوسش رو روشن کرد. بعد عرق پیشونی اش رو با دستمالی که خالهای چهارگوش قرمز داشت خشک کرد:
-من اینجا شغل خیلی بدی دارم. این قدیما معقول بود چون صبح ها فانوس رو خاموش می کردم و شبها روشن. در باقی مدت روز مجال استراحت داشتم و در باقی شب مجال خوابیدن...
-و از اون وقت به بعد دستور عوض شده؟
فانوس افروز گفت: «دستور عوض نشده و غصه منم از همینه. سیاره سال به سال به سرعت گردش خود افزوده و دستور هم تغییر نکرده.»
شازده کوچولو گفت: «پس چی؟»
- هیچی. حالا که سیاره در هر دقیقه یک بار به دور خود می گرده من دیگه یک ثانیه هم وقت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار فانوس را روشن و خاموش می کنم!
-خیلی عجیبه! یعنی تو سیاره تو روز یک دقیقه طول می کشه؟
فانوس افروز جواب داد: «هیچم عجیب نیس. الان یه ماهه است که ما داریم با هم صحبت می کنیم.»
- یه ماه؟
- آره، سی دقیقه، یعنی سی روز! شب بخیر. و دوباره فانوسش رو روشن کرد.
شازده کوچولو به فانوس افروز نیگاه کرد و از اون که تا به این اندازه به دستور وفادار بود خوشش اومد. به یاد غروبهایی افتاد که خودش سابقا با حرکت دادن صندلیش تماشا می کرد. خواست تا کمکی به دوستش کند:
«گوش کن...من راهی بلدم که تو هر وقت بخواهی می توانی استراحت کنی...»
فانوس افروز گفت: «البته که می خواهم.» چون آدم می تواند در آن واحد هم وفادار باشد و هم تنبل... شازده کوچولو ادامه داد:
- ستاره تو اونقدر کوچیکه که تو با سه قدم بلند می تونی دورش رو بگردی. پس کافیه یکم آهسته تر راه بری تا همیشه تو آفتاب بمونی. هر وقت می خوای استراحت کنی راه برو...اون وقت تا دلت بخواهد روز دراز می شه.
فانوس افروز گفت: اما این دردی از من دوا نمی کنه. اونچه من تو زندگی دوست دارم خوابیدنه. شازده کوچولو گفت: «حیف! این هم که نشد.» فانوس افروز گفت: «بله که نشد. روز بخیر» و فانوسش رو خاموش کرد.وقتی شازده کوچولو به سفر خود ادامه می داد تو دلش گفت که شاید این مرد مورد تحقیر و تمسخر اونای دیگر یعنی پادشاه و خودپسند و میخواره و کارفرما قرار باشه، با این حال اون تنها کسیه که به نظر من مضحک نمی آید. شاید علتش اینه که اون به چیزی غیر از خودش مشغوله. و آهی از حسرت کشید و باز با خود گفت:
- این مرد تنها کسیه که من می تونستم برای دوستی خودم انتخاب کنم، ولی حیف که ستاره اش واقعا خیلی کوچیک ه و دو نفر توش جا نمی گیرن.چیزی که شازده کوچولو جرات نداشت پیش خود اقرار کنه این بود که حسرت این سیاره فرخنده را می خورد، بخصوص از اون جهت که تو بیست و چهار ساعت، هزار و چهار صد و چهل غروب خورشید داشت....
۸۹/۰۶/۲۸