ساقیا از سر بنه این خواب را، آب ده این سینه پر تاب را
چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۵۷ ب.ظ
ناراحتی ام رو خالی کردم با غیبت و بدگویی از مصببی که حیرانم بین آزردگی از رفتارش و دوست داشتنش هنوز، اما انگار نیشتر به قلب خودم زدم و نمک به زخم خودم پاشیدم. احساسم خوب نشد که هیچ، بدتر شده اونقدر که از خودم شرمنده ام. درسته که کارش واقعا اشتباه بود و رفتارش واقعا بد، اما نه اون لایق این رفتار من بود و نه من در جایگاه قضاوت دیگری هستم که چه خوبه آدم قاضی خودش باشه نه فقط بینای دیگران. دلگیر شدم اما اینبار از رفتار خودم، پروردگار عزیز و خالق پر مهر حکیمم برای همین منع کرده از غیبت و بدگویی و کینه و بجای هر مقابله به مثلی اول دعوت به بخشش و آرامش کرده که او خودش اول بخشنده عالمه و کریمتر ازش سراغ ندارم. اما حرف زدن چه آسونه و پای عمل لنگ...
انگار خودمو حقیر کردم با این کار، چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که مطمئنم با همه این اتفاقها، با همه رفتار عجیب و غریب و نامهربانانه اش، با این که دیگه مطمئنم قلب سنگی اش هرگز نتپیده برای من، با همه آزارهاش، حتی با این همه تظاهر به نفرت و دلگیری ازش پیش همه، حتی خودم! اما هنوز...سر از کار خودم در نمیارم. این همه بدگویی دیگران، این همه تلاش و حرفاشون برای دوری من از تو، این همه رفتارهای سرد و تند اخیرت، و این همه تلاش ظاهری خودم برای فراموشی و رهایی و تلافی برای خالی کردن عشق کینه توزانه زنانه! همه بی فایده...چه طور، کی، از کجا اینقدر ریشه کردی تو قلبم که هیچ طوفانی، هیچ سیلی و حتی این همه آتش سوزاننده که به روح خودم می کشم نمی تونه از بین ببره یادت رو از وجودم...حیرانم از این روح غریب...
انگار خودمو حقیر کردم با این کار، چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که مطمئنم با همه این اتفاقها، با همه رفتار عجیب و غریب و نامهربانانه اش، با این که دیگه مطمئنم قلب سنگی اش هرگز نتپیده برای من، با همه آزارهاش، حتی با این همه تظاهر به نفرت و دلگیری ازش پیش همه، حتی خودم! اما هنوز...سر از کار خودم در نمیارم. این همه بدگویی دیگران، این همه تلاش و حرفاشون برای دوری من از تو، این همه رفتارهای سرد و تند اخیرت، و این همه تلاش ظاهری خودم برای فراموشی و رهایی و تلافی برای خالی کردن عشق کینه توزانه زنانه! همه بی فایده...چه طور، کی، از کجا اینقدر ریشه کردی تو قلبم که هیچ طوفانی، هیچ سیلی و حتی این همه آتش سوزاننده که به روح خودم می کشم نمی تونه از بین ببره یادت رو از وجودم...حیرانم از این روح غریب...
ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پر تاب را
جام می را آب آتش بار کن
از صراحی دیده خون بار کن
مطربا یکدم به کف نه بربطی
زورق تن را بیفکن در شطی
از دف و نی زهره را در رقص آر
وز نوای چنگ و بربط اشکبار
سجه و سجاده اش را می ستان
می کشانش تا بر این می کشان
ساقیا از می فزون کن معنی ام
مستی ام ده وارهان زین هستیم
غافلم کن زین جهان خیر و شر
وارهان جان را ز سحر مستمر
وارهان جان را ز قید خویشتن
نیست سدی همچو من در راه من
از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهی سوی افلاک شو
ساقیا از می فزون کن معنی ام
مستی ام ده وارهان زین هستیم
غافلم کن زین جهان خیر و شر
وارهان جان را ز سحر مستمر
وارهان جان را ز قید خویشتن
نیست سدی همچو من در راه من
از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهی سوی افلاک شو
«ملاصدرا»
۸۹/۰۶/۳۱
لاجرم جاری است پیکاری بـزرگ...........روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بـازو چاره این گـرگ نیسـت............صاحـب اندیشـه دانـد چاره چیسـت
ای بســا انسـان رنجــور و پـریــش............سخـت پیچیده گلوی گـرگ خویـش
ای بســا زورآفــریـن مـردِ دلیـــر............مانـده در چنگـال گـرگ خـود اسیـر
هرکه گـرگش را دراندازد به خـاک............رفتـه رفتـه مـیشـود انسـان پــاک
هـرکـه با گــرگـش مـدارا میکنـد............خـلـق و خـوی گـرگ پیـدا مـیکنـد
هرکه از گرگش خورد دائم شکست............گرچـه انسـان مینماید ،گرگ هست
در جـوانی جــان گرگـت را بـگیـر............وای اگـر ایـن گرگ گـردد با تو پیر
روز پیری گرکه باشی همچو شیـر............نـاتـوانـی در مـصـاف گـرگ پیـــر
اینکـه مـردم یـکدگـر را مـیدرنــد............گرگــهاشــان رهنمــا و رهبــرنـد
اینکه انسان هست این سـان دردمنـد.......گرگـهـا فـرمــان روایـی میکننــد
این ستمکـاران کـه با هـم همـرهنـد.......گرگــهاشــان آشنــایــان همنـــد
گـرگهــا همـراه و انسـانهــا غریـب..........با که بایـد گفـت ایـن حـال عجیـب
.......... فریدون مشیری .................