طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۳۷ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

هی توووووووو! بلند می گم تا برای همیشه یادت بمونه، تا آخرین نفس پای اعتقاداتم خواهم ایستاد
می دونی، هر کس یه اصلی رو پایه زندگیش قرار می ده و رو اساس اون اصل اهداف، مسیرهای ممکن و ابزار لازم رو تعیین و مسیرش رو آغاز می کنه. و امروز، من این اصل رو تو وجودم نهادینه کردم
هر چند می ترسمممممممم، از خودم
آدمای زیادی تا حالا این حرفا رو زدن و این قرارا رو گذاشتن و ...اما
خداااااااااااااااااااااااااا
تو مراقبم باش که خطا و انحرافی ازم سر نزنه، اگه اشتباه کردم بیدارم کن و همیشه همیشه همیشه مثل همیشه
مراقبم باش
دوستت دارم

باران سیفی
۲۵ فروردين ۸۹ ، ۱۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ای کریم دوالجلال مهربان
دائم المعروف، دارای جهان

 یا کریم العفو حیّ لم یزل
 یک کثیر الخیر، شاهِ بی بدل

اوّلم این جزر و مدّ از تو رسید
ور نه ساکن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا کاین تردّد دادیم
بی تردّد کن مرا هم از کرم

 تا به کی این ابتلا ؟ یا رب مکن
مذهبی ام بخش و دَه مذهب مکن

 اشتری ام لاغر و هم پُشت ریش
ز اختیار ِ همچو پالان شکل ِ خویش

این کژاوه گه شود اینسو گران
آن کژاوه گه شود آنسو کشان

بفکن از من حمل ِ ناهموار را
تا ببینم روضۀ انوار را

همچو آن اصحابِ کهف از باغ ِ جود
می چرم، ایقاظ نی، بل هُم رقود

خفته باشم بر یمین یا بر یسار
بر نگردم، جز چو گو، بی اختیار

صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بی اختیار

گر فراموشم شدست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب، ارتحال

میرهم زین چار میخ ِ چار شاخ
میجهم در مسرح ِ جان زین مناخ

جمله عالم ز اختیار و هستِ خود
میگریزد در سر سر مستِ خود

تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگِ خمر و، بَنگ بر خود مینهند

جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر ِ اختیاری دوزخ است

میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی، یا به شغل، ای مُهتدی

نفس را زآن نیستی وا میکشی
زآنکه بی فرمان شد اندر بی هُشی

 نیستی باید که آن از حق بوَد
تا که بیند اندر آن حُسن ِ احد

هیچ کس را، تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاهِ کبریا

هست معراج ِ فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی

پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محرابِ ایاز

گر چه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

گشته بی کبر و ریا و کینه ای
 حُسن ِ سلطان را رُخش آیینه ای

 چونکه از هستی خود مفقود شد
منتهای کار او محمود شد

«مثنوی دفتر ششم»
باران سیفی
۲۴ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
الان از اون وقتایی که دارم از شدت تنهایی و نیاز به هم صحبت نداشته، خفه می شم!اونم چی، تو این هوای بارونی بهاری. یه فریاد بلند تو گلوم گیر کرده و یه بغض که فکر می کنم قاعدتا باید برای آروم کردنم بترکه، اون ته ته های قلبم که دیگه فکر کنم تا سنگ شدن کاملش چیزی نمونده، صدای گریه ضعیفش میاد. چه سخته هااااااااا، چقدر چیزای سخت تو زندگی آدم بزرگا هست که کم کم دارم باهاشون آشنا می شم و اصلا هم از آشنایی باهاشون خوشبخت نیستم! هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاری که بزرگ شدی و ادای بچه ها رو در بیاری روحت گول نمی خوره، یاد بچگی بخیر که هرچقدر هم تنها می شدم، باز عروسک پیرهن مخملی ام همیشه کنارم بود که غصه نخورم. آه، متاسفم که تنهایی، منو ببخش که باعث شدم به این روز بیفتی. واقعا متاسفم. اما یعنی واقعا تقصیر منه؟! به من چه که عادت نکردی الکی خوش باشی...
باران سیفی
۲۰ فروردين ۸۹ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
الان از اون وقتایی که دارم از شدت تنهایی و نیاز به هم صحبت نداشته، خفه می شم!اونم چی، تو این هوای بارونی بهاری. یه فریاد بلند تو گلوم گیر کرده و یه بغض که فکر می کنم قاعدتا باید برای آروم کردنم بترکه، اون ته ته های قلبم که دیگه فکر کنم تا سنگ شدن کاملش چیزی نمونده، صدای گریه ضعیفش میاد. چه سخته هااااااااا، چقدر چیزای سخت تو زندگی آدم بزرگا هست که کم کم دارم باهاشون آشنا می شم و اصلا هم از آشنایی باهاشون خوشبخت نیستم! هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاری که بزرگ شدی و ادای بچه ها رو در بیاری روحت گول نمی خوره، یاد بچگی بخیر که هرچقدر هم تنها می شدم، باز عروسک پیرهن مخملی ام همیشه کنارم بود که غصه نخورم. آه، متاسفم که تنهایی، منو ببخش که باعث شدم به این روز بیفتی. واقعا متاسفم. اما یعنی واقعا تقصیر منه؟! به من چه که عادت نکردی الکی خوش باشی...
باران سیفی
۲۰ فروردين ۸۹ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نفس را چون شاهبازی می شناس
کاشیانش هت بس عالی اساس

باز سلطانست، دهر پیر زال
بند در پایش نهاد و بست بال

زیر چرخش داد وی را جایگاه
این قدر دانسته قدر پادشاه

روزیش آنجا دل مرغان بدی
مغز هر پرّنده اش در جان بدی

دست شه بودی مر او را جای خوان
از دل هر مرغ کردش میهمان

چرخ ریسد بهر خود هر صبح و شام
در کف آرد مزد و پس سازد طعام

خود خورد آنگه دهد مر باز را
این چنین کی می کند پرواز را؟

شاه گشته با حشم جویای او
چاکران شه شده در جست و جو

چون سراغ افتد به نزد پیر زال
می ربایندش به صد عزّ و کمال

چون رسد از «ارجعی» یک جذبه اش
پس بلند اقبال گردد رتبه اش

چون کند پرواز شهر لامکان
چیند از منقار، چرخ و اختران

ثابت و سیّار چرخ ارزان بود
لیک باز شه کجا ارزن خورد؟

چون گشاید سوی ملک خویش بال
صد چو گردون زنگ پایش را مثال

علوی و سفلی دو بال چان پذیر
گشته از علم و عمل هر دو منیر

هست پرها در برش یک یک نوا
علّم الاسما فکنده عکس را

شهپر هر یک نمی دان جز یکی
خواه زان سو خواه زین سو بیشکی

آن دو شهپر عاقله است و عامله
هر یکی باشد شریک سلسله

می پرد یک بال او سوی شمال
بال دیگر بر یمین دارد محال

بال علوی سوی علّیّین پرد
بال سفلی جانب سجّین پرد

«ملاصدرا»

باران سیفی
۲۰ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نفس را چون شاهبازی می شناس
کاشیانش هت بس عالی اساس

باز سلطانست، دهر پیر زال
بند در پایش نهاد و بست بال

زیر چرخش داد وی را جایگاه
این قدر دانسته قدر پادشاه

روزیش آنجا دل مرغان بدی
مغز هر پرّنده اش در جان بدی

دست شه بودی مر او را جای خوان
از دل هر مرغ کردش میهمان

چرخ ریسد بهر خود هر صبح و شام
در کف آرد مزد و پس سازد طعام

خود خورد آنگه دهد مر باز را
این چنین کی می کند پرواز را؟

شاه گشته با حشم جویای او
چاکران شه شده در جست و جو

چون سراغ افتد به نزد پیر زال
می ربایندش به صد عزّ و کمال

چون رسد از «ارجعی» یک جذبه اش
پس بلند اقبال گردد رتبه اش

چون کند پرواز شهر لامکان
چیند از منقار، چرخ و اختران

ثابت و سیّار چرخ ارزان بود
لیک باز شه کجا ارزن خورد؟

چون گشاید سوی ملک خویش بال
صد چو گردون زنگ پایش را مثال

علوی و سفلی دو بال چان پذیر
گشته از علم و عمل هر دو منیر

هست پرها در برش یک یک نوا
علّم الاسما فکنده عکس را

شهپر هر یک نمی دان جز یکی
خواه زان سو خواه زین سو بیشکی

آن دو شهپر عاقله است و عامله
هر یکی باشد شریک سلسله

می پرد یک بال او سوی شمال
بال دیگر بر یمین دارد محال

بال علوی سوی علّیّین پرد
بال سفلی جانب سجّین پرد

«ملاصدرا»

باران سیفی
۲۰ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مگه تو دنیا چه خبره؟ من بهت می گم، بیخبری! آخه حسابی خودمو تو بیخبری اش اسیر کردم، اونقدر که از خودم غافل شدم. درد داره، بدجوری. جدا شدن، جدا موندن. سیر و سلوک کجاااااا! منه منحط کجاااااااا! تو کجاااااا. اونقدر خودمو درگیر قال و قیل اش کردم که از همه چی موندن هیچ که رونده ام. هیچ هدفی نداشتم، هیچی گیرم نیومد، فقط تنهایی، درد، زشتی، سختی ،مستی و بی خبری...نجاتم بده. نمی دونم میشه به توبه گرگ اعتماد کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه غافل رو آگاه کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه خواب رو بیدار کرد یا نه؟ به خدا اگه تا حالا خودمو به خواب زده بودم دیگه پشیمونم و می خوام بیدار شم. بیدارم کن و بهم بال بده، بهم پرواز یاد بده و کمکم کن. حالا می فهمم دوری از بعضی ها چه تنبیه بزرگیه، هر چند بزرگتر از عذاب همنشینی با بعضی های دیگه نیست. نجاتم بده از عذاب فراموشی و همنشینی غافل و لطف کن بر من به نعمت همسفری و همراهی با برترین بندگانت و عزیزترین دوستانت ای خداااااااااااااااااااااااا
باران سیفی
۲۰ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
در عجبم. هیچ تا حالا دقت کردی آدم سخت ترین ضربه ها رو تو زندگیش از نزدیکترین افراد به خودش می خوره معمولا؟! من موندم چه جوری بعضی ها اینهمه خلاقیت رو تو سر هم کردن وسایل دستیابی به امیالشون می تونن از خودشون نشون بدن! به قول مامان مامانی:
ما که هیچی یاد نگرفتیم و مثه همون گلی که بدنیا اومدیم، داریم از دنیا می ریم ;)
باران سیفی
۱۹ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
در عجبم. هیچ تا حالا دقت کردی آدم سخت ترین ضربه ها رو تو زندگیش از نزدیکترین افراد به خودش می خوره معمولا؟! من موندم چه جوری بعضی ها اینهمه خلاقیت رو تو سر هم کردن وسایل دستیابی به امیالشون می تونن از خودشون نشون بدن! به قول مامان مامانی:
ما که هیچی یاد نگرفتیم و مثه همون گلی که بدنیا اومدیم، داریم از دنیا می ریم ;)
باران سیفی
۱۹ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همه سختی های گذشته و حال رو تحمل می کنیم به امید آینده رویایی
اما آینده همون دیروزه که عین واقعیته و هیچ رویایی در کار نیست
هستی واقعیتی محدود به زمان و مکانه و واقعیت به حکم حقیقت نمی تونه خیالی باشه  پس زیبایی و لذت و آرامشی در کار نیست
شایدم رویا و خیال واسه این زیباست که واقعیت نداره نه این که واقعیت چون محدوده زیبا نیست
اما فکر کنم چه تو خیال باشی یا واقعیت فرقی نمی کنه اگه روحت آروم باشه و راضی
شادی و غم به محدودیت زمان و مکان ربط چندانی نداره ازنظر مفهوم، هر چند شدتشون متفاوته صد در صد
می دونی چی می خوام بگم
دلم از دست آدما گرفته و آدمیت خودمم ارجحیت مطلق داره به دل آزردگی از دست همه آدم نماها! سر آخر به همون نتیجه ای رسیدم که چند صد سال پیش حافظ یه جور گفتش و سعدی یه جور و از اون چند صد سال به اون ور یا این ور یا هر ور دیگه ای که بری فرقی نداره، مهم اینه که همه فهمیدن آدمیت من مشکل داره وگرنه دنیا و آخرت هر دو بهشته اگه آدم باشیم و بنده واقعی
...
باران سیفی
۱۹ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر