کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا
جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۸۹، ۰۱:۱۶ ب.ظ
مگه تو دنیا چه خبره؟ من بهت می گم، بیخبری! آخه حسابی خودمو تو بیخبری اش اسیر کردم، اونقدر که از خودم غافل شدم. درد داره، بدجوری. جدا شدن، جدا موندن. سیر و سلوک کجاااااا! منه منحط کجاااااااا! تو کجاااااا. اونقدر خودمو درگیر قال و قیل اش کردم که از همه چی موندن هیچ که رونده ام. هیچ هدفی نداشتم، هیچی گیرم نیومد، فقط تنهایی، درد، زشتی، سختی ،مستی و بی خبری...نجاتم بده. نمی دونم میشه به توبه گرگ اعتماد کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه غافل رو آگاه کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه خواب رو بیدار کرد یا نه؟ به خدا اگه تا حالا خودمو به خواب زده بودم دیگه پشیمونم و می خوام بیدار شم. بیدارم کن و بهم بال بده، بهم پرواز یاد بده و کمکم کن. حالا می فهمم دوری از بعضی ها چه تنبیه بزرگیه، هر چند بزرگتر از عذاب همنشینی با بعضی های دیگه نیست. نجاتم بده از عذاب فراموشی و همنشینی غافل و لطف کن بر من به نعمت همسفری و همراهی با برترین بندگانت و عزیزترین دوستانت ای خداااااااااااااااااااااااا
۸۹/۰۱/۲۰
مـقدمـش یا رب مبارک باد بر سرو و سمـن
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نـشیند هر کسی اکنون به جای خویشتـن
خاتـم جـم را بشارت ده به حسن خاتمـت
کاسـم اعـظـم کرد از او کوتاه دست اهرمن
تا ابد مـعـمور باد این خانـه کز خاک درش
هر نـفـس با بوی رحـمان میوزد باد یمـن
شوکـت پور پـشـنـگ و تیغ عالـمـگیر او
در همـه شهـنامـهها شد داستان انجمـن
خـنـگ چوگانی چرخـت رام شد در زیر زین
شـهـسوارا چون بـه میدان آمدی گویی بزن
جویبار مـلـک را آب روان شمـشیر توسـت
تو درخـت عدل بنشان بیخ بدخواهان بـکـن
بـعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشـت
خیزد از صـحرای ایذج نافـه مشـک خـتـن
گوشـه گیران انتـظار جلوه خوش میکنـند
برشـکـن طرف کـلاه و برقـع از رخ برفکـن
مـشورت با عقل کردم گفت حافظ می بـنوش
ساقیا می ده بـه قول مستـشار مؤتـمـن
ای صـبا بر ساقی بزم اتابـک عرضـه دار
تا از آن جام زرافشان جرعهای بخشد بـه مـن