طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

من بیمارم
فکر کنم دارم اسیر قصه هایی می شم که تو ذهنم می نویسم
یه نویسنده بیمار...یه خیال پرداز مونده بین خواب و بیداری
انگار دوست دارم همین طور بمونه دنیام
جایی بین خواب و بیداری
رویااا، قصه می سازم برای خودم و زندگیم، تو قصه هام می خندم، گریه می کنم، بزرگ می شم، پس می رم، ازشون لذت می برم، می ترسم، خلاصه دنیایی دارم با دنیای داستانی ام، با قصه هام...
حالا تو این فکرم، یعنی همونطور که هر وقت بخوام قصه ای رو شرو می کنم، می تونم هر وقت خواستم تمومش کنم؟
باران سیفی
۲۳ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
ببین زندگی مسکون من به یمن محبت نهفته تو در دلم، چه سرعتی به خودش گرفته...روزها سریع تر اون که بخودمون بیایم از پی هم می گذرن، نگاه کن به یادداشت های پراکنده روزانه ام، شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه و باز شنبه ای نو، می نویسم، می نویسم و تو دوری... دوری از من، دور...زندگی چه تنده با همه کُندیش، چه زود هفته ها از پی هم می گذرن و سالها...چه زود زمان داره از دستمون می ره. می بینی عجله زمان رو، با هم بودن سریعتر از اونی که بخوایم بفمیمش می گذره، جدا شدن هم انگار سریعتر از اونی که پیش بینی بشه وقتش می رسه، صفحات دفترم چه زود پر شده از تجربه احساسات گونه گون، کارنامه عمرم چه زود داره با نمره های چشمک زن! پر میشه. شنبه عاشقیم و جمعه فارق!...یه روز مبسوطیم و یه روز مقبوض...کاش قبل از دیر شدن به این زودی...
نه، تهشو فقط یه نویسنده می تونه بنویسه، واسه جذابیت و غیر قابل پیش بینی بودن داستانهاش عاشقشم. همین قدر غر زدن و قلم فرسایی برا من بسه ;) قصه ای رو که شرو کرده فقط خودش می تونه تمومش کنه، شب بخیررر
باران سیفی
۲۳ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
ببین زندگی مسکون من به یمن محبت نهفته تو در دلم، چه سرعتی به خودش گرفته...روزها سریع تر اون که بخودمون بیایم از پی هم می گذرن، نگاه کن به یادداشت های پراکنده روزانه ام، شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه و باز شنبه ای نو، می نویسم، می نویسم و تو دوری... دوری از من، دور...زندگی چه تنده با همه کُندیش، چه زود هفته ها از پی هم می گذرن و سالها...چه زود زمان داره از دستمون می ره. می بینی عجله زمان رو، با هم بودن سریعتر از اونی که بخوایم بفمیمش می گذره، جدا شدن هم انگار سریعتر از اونی که پیش بینی بشه وقتش می رسه، صفحات دفترم چه زود پر شده از تجربه احساسات گونه گون، کارنامه عمرم چه زود داره با نمره های چشمک زن! پر میشه. شنبه عاشقیم و جمعه فارق!...یه روز مبسوطیم و یه روز مقبوض...کاش قبل از دیر شدن به این زودی...
نه، تهشو فقط یه نویسنده می تونه بنویسه، واسه جذابیت و غیر قابل پیش بینی بودن داستانهاش عاشقشم. همین قدر غر زدن و قلم فرسایی برا من بسه ;) قصه ای رو که شرو کرده فقط خودش می تونه تمومش کنه، شب بخیررر
باران سیفی
۲۳ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
«دیگر سایه بر تو چیره آمد
به پیش رو و قدم در نور آرامش دل گذار*»

اگر گم گشته ای و ندانی کجائی
گوش فراده که معشوق
به تو می گوید: من توام.

تو نام خویش از یاد خواهی برد
و ندانی از کجائی
فقط خواهی دانست که
تو هیچ نیستی، پیدا شده
نه به توسطِ آن که
برخود می بالد، و بر می شمارد
بسیار کسانی را که 
نجات داده است.

بلکه به توسط فرد یکتائی
که تو را هیچ چیز نگوید
و نهانی هدایت کند
به سرچشمه محبتش.

گل خونفامی را می افکند
کسی به جانب قلب تو:
که نشانی باشد از[رنجِ]
هجران تو که اینک فراموش شده.

«هربرت میسن»
* دیوان اشعار حلاج
باران سیفی
۲۲ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
«دیگر سایه بر تو چیره آمد
به پیش رو و قدم در نور آرامش دل گذار*»

اگر گم گشته ای و ندانی کجائی
گوش فراده که معشوق
به تو می گوید: من توام.

تو نام خویش از یاد خواهی برد
و ندانی از کجائی
فقط خواهی دانست که
تو هیچ نیستی، پیدا شده
نه به توسطِ آن که
برخود می بالد، و بر می شمارد
بسیار کسانی را که 
نجات داده است.

بلکه به توسط فرد یکتائی
که تو را هیچ چیز نگوید
و نهانی هدایت کند
به سرچشمه محبتش.

گل خونفامی را می افکند
کسی به جانب قلب تو:
که نشانی باشد از[رنجِ]
هجران تو که اینک فراموش شده.

«هربرت میسن»
* دیوان اشعار حلاج
باران سیفی
۲۲ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یه کله کوچیک و یه عالم سوال بی جواب به نظرت تا کی می تونه رو تنت تاب بیاره...
درک نمی کنم، رفتار آدمای دیگه رو، دلیل کارهاشون رو، خودشون می فهمن به نظرت؟؟ خودم خودمو می فهمم؟؟ چرا یه کارایی رو کردم، یه کارایی رو نکردم؟؟ چرا مسیر زندگی ام این جوری شد؟؟ از کی این راه رو انتخاب کردم؟  اصلا من انتخاب کردم؟؟ انتخاب شد؟ کسی از من پرسید دوست داری از این طرف بری؟؟ چقدر عقلم هلم می ده و چقدر دلم راهبرمه؟؟ کدوم درسته؟ آیا راهبری دل می تونه راه به جایی ببره اصلا؟! عقل نصفه نیمه ام! چطور؟ می شه به پیش بینی های شهودی اعتماد کرد؟ می شه دنیا رو در جهت تمایلات اصیل و پاک نهفته تغییر داد؟ چرا من، تو، اون، ما، هیچکدوم درک نمی کنیم رفتارهامون چه نتایج و اثراتی داره رو همدیگه، رو زندگی همدیگه؟ داره؟ نداره؟ چقدددددددددر سخته اما آدم بخواد واقعیتها رو ببینه، بخواد زندگی کنه بدون رویاهای قشنگ، بدون آرزو، بدون نور...با اینکه می دونیم چیکار باید کنیم ها، چی درسته چی غلط، اما باز کار خودمونو می کنیم، می دونیم راه بیراهه است، اما باز میریم، می دونیم یه قبرایی خالیه ها، اما باز می شینیم سرش فاتحه می خونیم، می دونیم این جا اون جایی نیست که به نشون ابر دیروزیه زیرش گنجمونو دفن کردیم ها، اما باز می شینیم شروع می کنیم به کندن... ربطشونو خودت پیدا کن، بلکه یه ذره تو گیجی ام شریک شی...حسودتر از اونی هستم که بزارم آسوده راهتو بری و منو تو این آشفتگی رها کنی، باز هم خیال...اما انصافا زیباتر از واقعیته...بر نگرد، راهتو برو، پشت سرتم نیگا نکن، دنیا کوتاه تر از اونیه که حتی فرصت کنم بهش عادت کنم، شاید یه واژه هایی رو آدم اصلا برا همین جور موقع ها ساخته، برای آرام تر شدن، برای راضی کردن خودش به گذاشتن و گذشتن، آره، صبر می کنم، اونقدر که تموم شه دنیام و رویاهای کوچیکم...صبر می کنم...
باران سیفی
۲۲ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یعنی چیزایی که من از دنیا می خوام ایییییییییییینقدر زیاده...
باران سیفی
۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یعنی چیزایی که من از دنیا می خوام ایییییییییییینقدر زیاده...
باران سیفی
۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
و مَثَلِ دل چون حوضی است، و مَثَلِ حواس چون پنج جوی آب است که در آن حوض می اید از بیرون: اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن بُوَد که این آب جمله از وی بیرون کنند، و گِل سیاه، که از اثرِ آن آب است، همه بیرون کنند، و راهِ همه جویها ببندند تا نیز آب نیابد، و قعر حوض همی کَنند تا آبِ صافی از درون حوض برآید و تا حوض از آن آب که از برون در آمده است مشغول باشد، ممکن نگردد که از درونِ وی آب برآید. همچنین این علم که از درونِ دل بیرون آید حاصل نیاید تا دل از هر چه از برون در آمده است خالی نشود...
امام محمد غزالی
باران سیفی
۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دیگه دیر شده، اهلی شدم. خودمم تازه فهمیدم. مهم نیست تو، چی فکر می کنی، مهم نیست، چه تصمیمی می گیری. مهم نیست، تهش چی میشه، مهم اینه که قلبم شیرینی دوست داشتنت رو می چشه. مهم اینه که، اهلی ام کردی. تصمیم تو منوط به رضای پرودگار پر مهرمه و نظر اون، رضای من هم رضای اوست. اگر مقدر کرده باشه زندگی مون بهم پیوند نخوره تسلیم میلش هستم، آروم و بی صدا. لطف بی حدش اونقدر شامل حالم شده که مهرت رو بهم بخشیده و قلبم رو از این تن خاکی رها کرده تو آسمون بی حد دوست داشتن... همین برای من کافیه...
باران سیفی
۱۹ خرداد ۸۹ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر