طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

وقتی می خوای یک کاری انجام بدی اول خوب فکر کن، بعد به حرف دلت گوش بده، بعد به خدا توکل کن و بعد اون کاری رو انجام بده که زنت می گه! ;)
باران سیفی
۰۴ مهر ۸۹ ، ۲۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
چرا برای بقیه عجیبه که من این همه تضاد تو وجودم کنار هم جمع شده؟! بنظر من هم بقیه عجیبن که خوبی های بعضی چیزا رو از دست می دن واسه خاطر همین ادعای یه دست بودنشون!
می دونی، آدم خوبه از هر چیزی خوبی هاشو داشته باشه، تا نه زیاده روی افراط و نه محرومیت تفریط از بهره بردن از نعمات و آفریده های پروردگار رحیم محرومش نکنن و فکر کنم زندگی متعادل، اگررررر بتونیم انجامش بدیم، همون سعادت و خوشبختی ابدیه. اینا رو نگفتم که بزنی جاده خاکی و  فکر کنی الان تو بهشت عدن خودم زیر درختا نشستم تو اوج خوشبختی و سعادت رو مزه مزه می کنم هر ثانیه عمرم هاا. نه، این بیانات حکیمانه در واقع رویای من هستن!
در ضمن اگه قرار بود به میل دل بقیه زندگی کنم، الان معلوم نبود چه شکلی و کجای دنیا بودم
راحتم بزار، من یه عقل دارم، یه دین و یه مذهب، یه دل هم دارم که عاشق همین خل بازی هاشم :) تضادی در کار نیست وقتی یه ساربون راهبر همه اینا است، که اگر چه این نهایت آرزوی منه که باشه، اما فعلا همین امید خودش کلیه در حد زمینی ساده ای چون من...

باران سیفی
۰۴ مهر ۸۹ ، ۲۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

 «گمنام»
باران سیفی
۰۳ مهر ۸۹ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
این هفته همچین که شب می رسه همش همین آهنگ رو می ذارم و مدام بهش گوش میدم  و بی اونکه اراده ای در کار باشه گوله گوله اشکهام می غلطه رو پهنای صورتم. بماند که طی این لحظات آرامش بخش چه افکاری از ذهن و قلبم عبور می کنه و چه حرفایی از دل با دل زده می شه. فقط همینو می دونم که خدا عین لطف و مهر و هنرمندی و عظمت و قدرت و وقار و آرامش و رحمته و من سخت بنده همین صفاتشم، هر چند اگر چه نه در عمل! اما به دل اقرار به بنده گی اش هست که مگه می شه خدایی رو که با چشم می بینی انکار کرد...
خلاصه، حرامی و حلالی و مباحی اش رو قراره بنویسن پای دل. دلی رو هم که از بیخ مجنونه، حرجی بهش نیست تو هیچ محکمه ای چه برسه به پای قضاوت اعدل العادلین...چقدر دوست داشتم بدونم وصلی که فراقش این همه سبکم کرده، چه شکلی می تونست باشه، که وبال می شد اگر بود یا بال، هر چند سوالم خودش عین جوابه و زبون هر پاسخی قاصر که او مهربانترین مهربانان است...
بدان که ایزد تعالی را سرّی است در دل آدمی، که اندر وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن. و چنانکه به زخمِ سنگ بر آهن آن سرّ آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد، همچنین سماع خوش و آواز موزون آن گوهر دل بجنباند، و در وی چیزی پیدا آورد بی آنکه آدمی را اندر آن اختیاری باشد.
و سبب آن مناسبتی است که گوهر آدمی را با عالم عِلوی که آن را عالم ارواح گویند هست. و عالم علوی عالم حسن و جمال است؛ و اصل حسن و جمال تناسب است و هر چه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم. چه هر جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره حسن و جمال و تناسب آن عالم است.
پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجائب آن عالم، بدان سبب که آگاهی در دل پیدا آورد، و حرکتی و شوقی پدید آورد که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست. و این در دل بود که آن ساده بود و از عشقی و شوقی که راه بدان برد خالی بود. اما چون خالی نبود، و به چیزی مشغول باشد، آنچه بدان مشغول بود در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد.
و هر که را بر دل غالب آتش دوستی حق تعالی بود، سماع وی را مهم باشد، که آن آتش تیزتر بود. و هر که را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود و حکم سماع از دل باید گرفت...
«امام محمد غزالی»
باران سیفی
۰۲ مهر ۸۹ ، ۲۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ناراحتی ام رو خالی کردم با غیبت و بدگویی از مصببی که حیرانم بین آزردگی از رفتارش و دوست داشتنش هنوز، اما انگار نیشتر به قلب خودم زدم و نمک به زخم خودم پاشیدم. احساسم خوب نشد که هیچ، بدتر شده اونقدر که از خودم شرمنده ام. درسته که کارش واقعا اشتباه بود و رفتارش واقعا بد، اما نه اون لایق این رفتار من بود و نه من در جایگاه قضاوت دیگری هستم که چه خوبه آدم قاضی خودش باشه نه فقط بینای دیگران. دلگیر شدم اما اینبار از رفتار خودم، پروردگار عزیز و خالق پر مهر حکیمم برای همین منع کرده از غیبت و بدگویی و کینه و بجای هر مقابله به مثلی اول دعوت به بخشش و آرامش کرده که او خودش اول بخشنده عالمه و کریمتر ازش سراغ ندارم. اما حرف زدن چه آسونه و پای عمل لنگ...
انگار خودمو حقیر کردم با این کار، چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که مطمئنم با همه این اتفاقها، با همه رفتار عجیب و غریب و نامهربانانه اش، با این که دیگه مطمئنم قلب سنگی اش هرگز نتپیده برای من، با همه آزارهاش، حتی با این همه تظاهر به نفرت و دلگیری ازش پیش همه، حتی خودم! اما هنوز...سر از کار خودم در نمیارم. این همه بدگویی دیگران، این همه تلاش و حرفاشون برای دوری من از تو، این همه رفتارهای سرد و تند اخیرت، و این همه تلاش ظاهری خودم برای فراموشی و رهایی و تلافی برای خالی کردن عشق کینه توزانه زنانه! همه بی فایده...چه طور، کی، از کجا اینقدر ریشه کردی تو قلبم که هیچ طوفانی، هیچ سیلی و حتی این همه آتش سوزاننده که به روح خودم می کشم نمی تونه از بین ببره یادت رو از وجودم...حیرانم از این روح غریب...

ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پر تاب را

جام می را آب آتش بار کن
از صراحی دیده خون بار کن

مطربا یکدم به کف نه بربطی
زورق تن را بیفکن در شطی

از دف و نی زهره را در رقص آر
وز نوای چنگ و بربط اشکبار 

سجه و سجاده اش را می ستان  
می کشانش تا بر این می کشان

ساقیا از می فزون کن معنی ام
مستی ام ده وارهان زین هستیم

غافلم کن زین جهان خیر و شر
وارهان جان را ز سحر مستمر

وارهان جان را ز قید خویشتن
نیست سدی همچو من در راه من

از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهی سوی افلاک شو 
 
«ملاصدرا»
باران سیفی
۳۱ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
 
آروزهام بزرگ تر از اونیه که تاریکی غم از پا درم بیاره، اینو مطمئنم. فاصله تولد و مرگ رو باید زندگی کرد، دوست دارم دنیا رو زنــــــــدگی کنم، از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارشون نکنم. آخه بچه تر از اونیم هنوز که به ببازم به زندگی ;)
باران سیفی
۳۰ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 
آروزهام بزرگ تر از اونیه که تاریکی غم از پا درم بیاره، اینو مطمئنم. فاصله تولد و مرگ رو باید زندگی کرد، دوست دارم دنیا رو زنــــــــدگی کنم، از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارشون نکنم. آخه بچه تر از اونیم هنوز که به ببازم به زندگی ;)
باران سیفی
۳۰ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
  • بارون رحمت خدا می باره، تقصیر ما است که کاسه هامون رو برعکس گرفتیم...
  • هیچ کس نمی تونه به عقب برگرده و از نو شروع کنه، اما همه می تونیم از حالا شروع کنیم...
  • همیشه برای خودت از خوبی آدمها دیواری بساز، هر وقت در حقت بدی کردند تنها یه آجر ازش بردار، بی انصافیه اگه کل دیوار رو خراب کنی...
  • دیگران رو ببخش نه فقط این خاطر که لایق بخشش تو هستن بلکه به این خاطر که تو لایق آرامشی...
  • طولانی ترین سفرها هم یه روز با یه قدم کوچیک شروع می شه...
باران سیفی
۳۰ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 کاش خواب دیشبم بیداری بود و بیداری امروزم خواب...هر چند، راضیم بخدا درد خواب دیشب و بیداری امروز هر رو دو به جون بخرم تا به تو گزندی نرسه...
زودتر از اونی که فکر می کردم تعبیر شد، و درد مبهم قلب جسمم تعبیر شد به زخم آشکار دل روحم...
هیچ وقت اینجور وقتا نخواستم کسی دیگه ای رو جز خودم مقصر بدونم، الان هم. 
قطعا دیگری هم مقصر نیست. احساس گمراهی رو دارم که تمام عمر راه اشتباهی رو می رفته و الان که با این واقعیت روبرو شده نمی تونه باورش کنه. جراتش رو ندارم. بر فرض که باور کردم، برای ادمی که تمام عمر فکر می کرده راهش درسترینه و قطعا راه به جایی داره، برای زندانی که همه عمرش رو گذاشته پای کندن نقب به آزادی، به نور، و حالا تمام امیدش به دیوار سنگی غیر قابل عبوری خورده، چه نسخه ای داری؟ نه راهی برای جلوتر رفتن هست، و نه جراتی برای بازگشتن. جراتش هم باشه راه بازگشت رو گم  کردم دیگه...
دیگه فرصتی برای تلف کردن ندارم، یا باید بمونم و باز تو تاریکی های زمین بیراهه دیگه ای ایجاد کنم با وهم رهایی تا سرگرم بشم و مجبور به روبرو شدن با واقعیت نشم، یا شجاعانه برگردم و پای اشتباهم بمونم و سختی یادگیری و زندگی دیگر گون رو به جون بخرم. فکر کنم راه دوم درستر باشه...

باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
 کاش خواب دیشبم بیداری بود و بیداری امروزم خواب...هر چند، راضیم بخدا درد خواب دیشب و بیداری امروز هر رو دو به جون بخرم تا به تو گزندی نرسه...
زودتر از اونی که فکر می کردم تعبیر شد، و درد مبهم قلب جسمم تعبیر شد به زخم آشکار دل روحم...
هیچ وقت اینجور وقتا نخواستم کسی دیگه ای رو جز خودم مقصر بدونم، الان هم. 
قطعا دیگری هم مقصر نیست. احساس گمراهی رو دارم که تمام عمر راه اشتباهی رو می رفته و الان که با این واقعیت روبرو شده نمی تونه باورش کنه. جراتش رو ندارم. بر فرض که باور کردم، برای ادمی که تمام عمر فکر می کرده راهش درسترینه و قطعا راه به جایی داره، برای زندانی که همه عمرش رو گذاشته پای کندن نقب به آزادی، به نور، و حالا تمام امیدش به دیوار سنگی غیر قابل عبوری خورده، چه نسخه ای داری؟ نه راهی برای جلوتر رفتن هست، و نه جراتی برای بازگشتن. جراتش هم باشه راه بازگشت رو گم  کردم دیگه...
دیگه فرصتی برای تلف کردن ندارم، یا باید بمونم و باز تو تاریکی های زمین بیراهه دیگه ای ایجاد کنم با وهم رهایی تا سرگرم بشم و مجبور به روبرو شدن با واقعیت نشم، یا شجاعانه برگردم و پای اشتباهم بمونم و سختی یادگیری و زندگی دیگر گون رو به جون بخرم. فکر کنم راه دوم درستر باشه...

باران سیفی
۲۹ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر