آورده اند که چون روح به قالب آدم درآمد، در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت، خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت، بنای آن بر چهار متضاد نهاده، دانست که آن را بقایی نباشد.
خانه ای تنگ و تاریک دید، چندین هزار حیوان موذی در وی، از حشرات و حیّات و عقارب و انواع سِباع و اَنعام و بهایم. جمله حیوانات به یکدیگر بر می آمدند. هر یک بدو حمله ای می بردند، و از هر جانب هر یک زخمی می زدند، و به وجهی ایذایی می کردند. و نفس سگ صفت، غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می افتاد.
روح نازنین که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود، از آن وحشتها نیک مستوحش گشت، قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمی دانست بدانست، نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود، و ذوق آن نمی یافت و حق آن نمی شناخت بشناخت. آتش فراق در جانش مشتعل شد، دود هجران به سرش برآمد.
در حال از آن وحشت آشیان برگشت، و خواست تا هم بدان راه باز گردد. چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند، که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته دل شد. با او گفتند که: «ما از تو این شکسته دلی می خریم».
قبض بر وی مستولی شد، آهی سرد برکشید. گفتند: «ما تو را از بهر این آه فرستاده ایم!».
مرصادالعباد