طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۴۳ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

 آخر کی همه این کتابها را خواهیم سوزاند!
برای من «خواندن» اینکه شن ساحلها نرم است کافی نیست: می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است.
هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد مگر آنکه دردم آرزو کرده ام تا همه مهر من آن را در بر گیرد...

«آندره ژید»
باران سیفی
۳۰ تیر ۸۹ ، ۱۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نمی دونم، همین فعلا...
باران سیفی
۲۹ تیر ۸۹ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 مگه با یه نیگاه عاشق می شن؟ مگه خیابون جای عاشق شدنه؟ حالا اینا درست، مگه تو ماشینت اونم همون ده دقیقه اول جای خواستگاریه؟؟؟ البته من همون اول که خواستم سوار شم یکم شک کردم آخه مگه با این ماشین و این قیافه اونم وقتی کیف و کتشون رو صندلی های عقبه میرن مسافر کشی هااا، اما خوب، گفتم حتما مرد کاریه که فقط هم به اندازه پول یه مسافر در روز کار کنه دخلش با خرجش جور میشه چمی دونستم خوب!!
حالا بماند که قوانین صنف مسافر کشا رو رعایت نمی کنین، حداقل یه نیگاهی به وجنات و موقعیت و ظاهرتون بکنین، بعد مثه پسر بچه های نوزده ساله ابراز عشق بفرمایین! همین کارا رو می کنین آدم یهو قاطی می کنه یه چی می گه دیگه، اما خدایی اش موندم چطور فرتی نامزد دارم میاد تو دهنم هااا، بعد آقاهه دویست هزار بار هی گفت، من واقعا متاسفم، خوش به حال همسر آینده تون، از طرف من بهش تبریک بگید منم هی می خواستم بگم واقعااااا، حیف که خودش هنوز نیست بشنوه قدر بدونه!!!
آخه برادر، آقا، مرد حسابی، من اول باید اهلی شم بعد اهل زندگی، تا اهلی و عاشقم نکنی که نمی تونی بهم برسی. اونم که کو حریف....
باران سیفی
۲۶ تیر ۸۹ ، ۲۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
فکر کن اگه آدم می تونست هر وقت دلش از خودش گرفت، راحت و سبکبار عقل و دل و مابقی متعلقاتش رو حراج کنه و بره دنبال یه بهترش بگرده چی می شد؟!...البته این روزا خیلی ها توانایی انجام این عمل محیرالعقول رو دارن ها؛ اما فکر نمی کنم من بتونم یکی از اون خیلی ها بشم!...
باران سیفی
۲۶ تیر ۸۹ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
آورده اند که چون روح به قالب آدم درآمد، در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت، خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت، بنای آن بر چهار متضاد نهاده، دانست که آن را بقایی نباشد.
خانه ای تنگ و تاریک دید، چندین هزار حیوان موذی در وی، از حشرات و حیّات و عقارب و انواع سِباع و اَنعام و بهایم. جمله حیوانات به یکدیگر بر می آمدند. هر یک بدو حمله ای می بردند، و از هر جانب هر یک زخمی می زدند، و به وجهی ایذایی می کردند. و نفس سگ صفت، غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می افتاد.
روح نازنین که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود، از آن وحشتها نیک مستوحش گشت، قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمی دانست بدانست، نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود، و ذوق آن نمی یافت و حق آن نمی شناخت بشناخت. آتش فراق در جانش مشتعل شد، دود هجران به سرش برآمد. 
در حال از آن وحشت آشیان برگشت، و خواست تا هم بدان راه باز گردد. چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند، که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته دل شد. با او گفتند که: «ما از تو این شکسته دلی می خریم».
قبض بر وی مستولی شد، آهی سرد برکشید. گفتند: «ما تو را از بهر این آه فرستاده ایم!».
مرصادالعباد
باران سیفی
۲۵ تیر ۸۹ ، ۱۵:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آورده اند که چون روح به قالب آدم درآمد، در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت، خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت، بنای آن بر چهار متضاد نهاده، دانست که آن را بقایی نباشد.
خانه ای تنگ و تاریک دید، چندین هزار حیوان موذی در وی، از حشرات و حیّات و عقارب و انواع سِباع و اَنعام و بهایم. جمله حیوانات به یکدیگر بر می آمدند. هر یک بدو حمله ای می بردند، و از هر جانب هر یک زخمی می زدند، و به وجهی ایذایی می کردند. و نفس سگ صفت، غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می افتاد.
روح نازنین که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود، از آن وحشتها نیک مستوحش گشت، قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمی دانست بدانست، نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود، و ذوق آن نمی یافت و حق آن نمی شناخت بشناخت. آتش فراق در جانش مشتعل شد، دود هجران به سرش برآمد. 
در حال از آن وحشت آشیان برگشت، و خواست تا هم بدان راه باز گردد. چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند، که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته دل شد. با او گفتند که: «ما از تو این شکسته دلی می خریم».
قبض بر وی مستولی شد، آهی سرد برکشید. گفتند: «ما تو را از بهر این آه فرستاده ایم!».
مرصادالعباد
باران سیفی
۲۵ تیر ۸۹ ، ۱۵:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وانگه در ظلمت نفس اماره به چشم حقارت منگر، همچو ملایکه که چون اسم خلیفه شنیدند، در نگریستند، ظلمت نفس دیدند، از آن سیاهی برمیدند. ندانستند که آب حیات معرفت در آن ظلمات تعبیه است. زیرا که شرر آتش عشق، چون از سنگ و آهن کلمه ظاهر شود، اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبها و لطیف است، قابل آن شرر نیاید...
باران سیفی
۲۴ تیر ۸۹ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
وانگه در ظلمت نفس اماره به چشم حقارت منگر، همچو ملایکه که چون اسم خلیفه شنیدند، در نگریستند، ظلمت نفس دیدند، از آن سیاهی برمیدند. ندانستند که آب حیات معرفت در آن ظلمات تعبیه است. زیرا که شرر آتش عشق، چون از سنگ و آهن کلمه ظاهر شود، اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبها و لطیف است، قابل آن شرر نیاید...
باران سیفی
۲۴ تیر ۸۹ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
مثه همه قصه های دنیا، یه روز از همون روزایی که یکی بود و یکی نبود، قصه من هم شروع شد. نمی دونم شایدم اصلا از اول قصه نبود؛ بود یا نبود، مهم اینه که یه روزی یه چیزی شروع شد که قبلش نبود. و درست مثل شروع همه قصه های دنیا، یه روزی یکی بود یکی نبود...تو بودی و من بودم و نور محبت او بود. اعتماد بود و باور، ساده گی بود و امید. دوست داشتم هیچ وقت اشتباه نکنم، اشتباه نکنی، اشتباه نکنیم حتی اگه زمین و زمان خواست به حکم طبیعتش مجبورمون کنه. اما...
رفتارت غلط شد و من غافل. بیخودِ خودم و غافل از حرمت نور او، غلط کردم و رفتارم اشتباه شد. اعتماد رفت و امید رفت و دلخوری جای همه چیز رو پر کرد تو دلم. حالا معترفم به اشتباهم و مقرم به کوتاهی ام. نه تو، نه او، نه هیچ کس دیگه، من، غلط بودم و همه چیز سرجاش بود و هست، مثل همیشه. بجای اعتراض به سختی دنیا، تلخی آدمها و پایان غصه دار قصه ها، باید یاد بگیرم تربیت کردن دل خودم ارحج تر از انتظارهای بیجا در مورد دیگرانه. باید بزرگ شم و سخت، باید یاد بگیرم خالق  تنها معتمد بی تردیدِ هستیه و مسئولیت نور و مهر جدی.
قول دادم به خودم بی بهونه بپذیرم که اشتباه از من بود، که خودم رو اصلاح کنم و بی هیچ گله ای به رسمِ رسمِ زندگی تن بدم به تصمیم اولی...هر چند، بهرحال سخته به ته قصه های تلخ رسیدن. شاید اگر طور دیگه ای رفتار می کردم و می کردی، هنوز هم اعتماد و امید بود. اما، شاید ها و ایکاش ها هیچ وقت سبز نمی شن، کلمات و حضور، حرمت دارن و داستان کلمه به کلمه با همین حضورها پا می گیره، بجای غصه ته قصه رو خوردن باید قدر قلم به  دست بودن رو دونست که فردا باز یه طلوع دیگه هست و یکی هست و یکی نیست و تو هستی و من نیستم...
باران سیفی
۲۴ تیر ۸۹ ، ۱۹:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی با هر کس مطابق شخصیت خودش رفتار می کنی، پس شخصیت خودت چی میشه؟؟...
باران سیفی
۲۲ تیر ۸۹ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر