طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۵۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

باران سیفی
۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
دوست دارم این عکس رو بزارم اینجا، از اون وقتایی که حالی دارم و می خوام بیانش کنم اما نمی تونم و از عکسها کمک می گیرم، الانم بدون شرح! میل پروانه شدن دارم، پروانه گی
باران سیفی
۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
دوست دارم این عکس رو بزارم اینجا، از اون وقتایی که حالی دارم و می خوام بیانش کنم اما نمی تونم و از عکسها کمک می گیرم، الانم بدون شرح! میل پروانه شدن دارم، پروانه گی
باران سیفی
۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
من عاشق این کتابم، یادمه چهارم دبستان بودم که معلمم بهم هدیه اش داد، هنوزم دارمش. اون موقع نمی فهمیدم چرا دم آویز شاد قصه محبوبم غمگین شد، بیشتر عاشق عکسای کتاب بودم و چهره شاد دم آویز بالای درخت مورد علاقه اش تو یه جنگل قشنگ، بی اونکه بدونم چرا، منو هم شاد می کرد. نقاشهای کتاب سیاه و سفید بود و منم به طبیعت کودکی یه روز با عشق و علاقه فراوان شروع کردم به رنگ کردن نقاشی ها، اما به شهر و شلوغی اش که رسیدم مثه دم آویز غمگین شده بودم اونقدر که عطای عشق به رنگ آمیزی اون همه نقاشی قشنگ رو به لقاش بخشیدم و درست یادمه اونقدر دلگیر شده بودم که کتاب رو انداختم کنار. سالها گذشت تا به خودم اومدم و دیدم درست شدم عین دم آویز قصه بچگی هام، ناراحت و دلتنگ ماه و بارون، دلتنگ گلها و سبزه، دلتنگ مهتاب. اما، من مثل دم آویز این امکان رو نداشتم که برگردم به موطن اصلی ام، که آروم بگیرم کنار دلبستگی هام، که مثه شازده کوچولوی قصه اگزوپری برگردم به سیاره کوچیکم پیش گلم.
سالها گذشت و من هنوز زهر خوب پیدا نکردم و باز یاد جمله معروف مسافر کوچولو می افتم که این سیاره چقدر پر از خشکی و شوری و تیزیه...
باران سیفی
۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
من عاشق این کتابم، یادمه چهارم دبستان بودم که معلمم بهم هدیه اش داد، هنوزم دارمش. اون موقع نمی فهمیدم چرا دم آویز شاد قصه محبوبم غمگین شد، بیشتر عاشق عکسای کتاب بودم و چهره شاد دم آویز بالای درخت مورد علاقه اش تو یه جنگل قشنگ، بی اونکه بدونم چرا، منو هم شاد می کرد. نقاشهای کتاب سیاه و سفید بود و منم به طبیعت کودکی یه روز با عشق و علاقه فراوان شروع کردم به رنگ کردن نقاشی ها، اما به شهر و شلوغی اش که رسیدم مثه دم آویز غمگین شده بودم اونقدر که عطای عشق به رنگ آمیزی اون همه نقاشی قشنگ رو به لقاش بخشیدم و درست یادمه اونقدر دلگیر شده بودم که کتاب رو انداختم کنار. سالها گذشت تا به خودم اومدم و دیدم درست شدم عین دم آویز قصه بچگی هام، ناراحت و دلتنگ ماه و بارون، دلتنگ گلها و سبزه، دلتنگ مهتاب. اما، من مثل دم آویز این امکان رو نداشتم که برگردم به موطن اصلی ام، که آروم بگیرم کنار دلبستگی هام، که مثه شازده کوچولوی قصه اگزوپری برگردم به سیاره کوچیکم پیش گلم.
سالها گذشت و من هنوز زهر خوب پیدا نکردم و باز یاد جمله معروف مسافر کوچولو می افتم که این سیاره چقدر پر از خشکی و شوری و تیزیه...
باران سیفی
۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دلم هوای مدینه کرده، هوای بقیع
هر چند سهم من تنها تکیه زدن به دیوارش بود و اشکی یخ زده
دلم تنگ شده، برای دیدن بقیع ندیده و فضای پر از غربتش
برای تنهایی های علی، برای اشکهای زهرا، برای ناله های ام البنین
برای آرامش غریب حرم پیغمبر
دلم تنگ شده، برای لبیک لبیک گفتن های مسجد شجره، برای نخلهای تنهاش، برای عرفات، برای عرفات
دلم تنگ شده برای خودم، از وقتی پرده رو لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدی و دیدم
دیدم بی نهایتت رو، عظمتت رو، محبتت رو
دلم تنگ شده برای سعی صفا و مروه
برای یس
 برای یوسف تنهای فاطمه، برای تو
...
باران سیفی
۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
 بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه​ای بساز از آن طره مشک بوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی​کنند
همت ما نمی​کند زو بجز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد می​رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او
باران سیفی
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
 بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه​ای بساز از آن طره مشک بوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی​کنند
همت ما نمی​کند زو بجز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد می​رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او
باران سیفی
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
و بدین سان
من مادر شدم
یه دوقلوی خوشگل که مامان دیروز از باغ گل خریدتشون
بی زحمت و منت و دردسر
گل هندوانه، هندوانه نیستن هااا، اسمشون هندوانه است
البته خودم اعتراف کنم مثل هر بچه تازه متولد شده ای زیاد زیبا نیستن
بگذریم که حالا میفهمم مامان همیشه می گفت واسه مادر بچه اش هر چی باشه زیباترینه یعنی چی:)
باید گلدونشون رو عوض کنم و حسابی بهشون برسم تا بزرگ  و کپل بشن
بعد قول میدم اونقدر دوست داشتنی بشن که نشه چشم ازشون برداشت
حالا می بینی;)

پی نوشت: کسی حق نداره منو به خاطر سلام کردن به گلها، چشمک زدن به گنجشکها و قبول فرزند خواندگی دو قولوهام ملامت کنه، اگه دنیامو ازم بگیری چی می مونه جز یه زندگی خشک و بی روح. من اینم حتی اگه به چشم همه مردم دنیا یه دیوونه به نظر برسم و همین خواهم موند.
باران سیفی
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
و زمان
چه بی رحم و سخت می گذره
کاش می شد نگهش داشت
تو یه لحظه شادی، یه جرعه نگاه، یه لبخند، خوابی عمیق، پرواز یه پروانه، عطر یاس
باران سیفی
۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر