آدم بدونه از زندگی چی می خواد فرقی نداره کجا باشه، اینجا یا یه کشور دیگه، با مدرک دکترا و پست دکترا یا یه بیسواد دهاتی! فرق نداره مدیرعامل یه شرکت بزرگ باشه یا کارگر ساده یه مزرعه یونجه! وقتی بدونه از زندگی چی می خواد و ته دلش راضی باشه و روحش آروم، خوشبخته…
تو رو می بینم که مدام در حال پروازی و دقیقه ای به روح و قلبت فرصت نمی دی تا بخوان حتی در مورد خوشبختی فکر کنن، تو رو می بینم و چشمهای خسته و دل سرگشته ات رو در حالی که همه وجود منی. تو رو می بینم که سرگردونی و به دنبال خوشبختی که نمی دونم کجاست، غافل از اینکه بی اونکه بخوام و بخوای شدی جزئی از وجودم و چه سخته برام این همه سرگردونی تو…
تو رو می بینم و نمی دونی چقدر دوستت دارم و تو فکرم خالق مهربونم چه حکیم و رئوف و لطیفه که مهر پرنده بی قرار و سرگردونی چون تو رو بهم داده که یاد بگیرم آرامشم نه در گرو دنیا و تمام آفریده هاش که در گرو سکون دریای مواج روحمه و قلب بی تابم ته همه این طوفانها به تنها کسی که می تونه پایند و مطمئن بشه خود همیشگی و بی انتهای اوست و بی تابی من جز مهر خودش به هیچ جا و هیچ کس نمی تونه آروم بگیره و باز یاد توست و چمشهای خسته ات و ذهن تسلیم و آروم من که باورش شده مهر تو جز آئینه ای نیست و این اطمینان که نه می خوام و نه می تونم پرنده رهایی چون تو رو اسیر خودم کنم و آسمون بی انتهای آزادی پیش روی خودم، و جز از پرواز گریزی نیست….