طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

یا مَن رَأَی العَبّاسَ کَرَّ عَلی جَماهیرِ النَّقَد
و وَراهُ مِن اَبناءِ حَیدَرَ کُلُّ لَیثٍ ذی لِبَد

آُنبِتُ اَنَّ ابنی اُصیبَ بِرَأسِهِ مَقطوعَ یَدٍ
وَیلی عَلی شِبلی اَمالَ بِرَأسِهِ ضَربُ العَمَد

لَو کانَ سَیفُکَ فی یَدَیکَ لَما دَنی مِنهُ اَحَد...
باران سیفی
۰۵ دی ۸۸ ، ۱۱:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


گاه ابر و گاه باران می‏شوم
گاه از یک چشمه جوشان می‏شوم

گاه از یک کوه می‏آیم فرود
آبشار پرغرورم گاه رود

گاه قطره، گاه دریا می‏شوم
گاه در یک کاسه پیدا می‏شوم

روز و شب هر گوشه کاری می‏کنم
باغ‌ها را آبیاری می‏کنم

نیست چیزی برتر از من در جهان
زندگی از آب می‏گیرد نشان

گرچه آبم، روزی اما سوختم
قطره تا دریا سراپا سوختم

تشنه‏ای آمد لبش را تر کند
چاره لب‏تشنه‏ای دیگر کند

تشنه‏ای آمد که سیرابش کنم
مشک خالی داد تا آبش کنم

تشنه آن روز من عباس بود
پاسدار خیمه‏های یاس بود

خون عباس علمدار رشید
قطره قطره در درون من چکید

داغی آن خون دلم را سوخته
آتشی در جان من افروخته

چشم‌هایم خواب، موجم خفته باد
آبی آرامشم آشفته باد

آب هستم؟ وای من مرداب به
زندگی بخشم؟ نه، مرگ و خواب به

وای بر من، وای بر من، وای دل
مانده در مرداب حسرت پای دل

پیچ و تاب رودم از درد دل است
برکه از اندوه دل، پا در گل است

گریه من، شرشر باران شده
غصه‏ام در گریه‏ها پنهان شده

دود داغم ابرها را تیره کرد
آسمان‌ها را سراپا تیره کرد

آب اگر شد اشک چشم از شرم شد
از خجالت‏ شور و تلخ و گرم شد

آب بودم، کربلا پشتم شکست
آبرویم رفت پستم، پست پست

حال از اکبر خجالت می‏کشم
از علی‏اصغر خجالت می‏کشم

«مصطفی رحماندوست»
باران سیفی
۰۴ دی ۸۸ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گاه ابر و گاه باران می‏شوم
گاه از یک چشمه جوشان می‏شوم

گاه از یک کوه می‏آیم فرود
آبشار پرغرورم گاه رود

گاه قطره، گاه دریا می‏شوم
گاه در یک کاسه پیدا می‏شوم

روز و شب هر گوشه کاری می‏کنم
باغ‌ها را آبیاری می‏کنم

نیست چیزی برتر از من در جهان
زندگی از آب می‏گیرد نشان

گرچه آبم، روزی اما سوختم
قطره تا دریا سراپا سوختم

تشنه‏ای آمد لبش را تر کند
چاره لب‏تشنه‏ای دیگر کند

تشنه‏ای آمد که سیرابش کنم
مشک خالی داد تا آبش کنم

تشنه آن روز من عباس بود
پاسدار خیمه‏های یاس بود

خون عباس علمدار رشید
قطره قطره در درون من چکید

داغی آن خون دلم را سوخته
آتشی در جان من افروخته

چشم‌هایم خواب، موجم خفته باد
آبی آرامشم آشفته باد

آب هستم؟ وای من مرداب به
زندگی بخشم؟ نه، مرگ و خواب به

وای بر من، وای بر من، وای دل
مانده در مرداب حسرت پای دل

پیچ و تاب رودم از درد دل است
برکه از اندوه دل، پا در گل است

گریه من، شرشر باران شده
غصه‏ام در گریه‏ها پنهان شده

دود داغم ابرها را تیره کرد
آسمان‌ها را سراپا تیره کرد

آب اگر شد اشک چشم از شرم شد
از خجالت‏ شور و تلخ و گرم شد

آب بودم، کربلا پشتم شکست
آبرویم رفت پستم، پست پست

حال از اکبر خجالت می‏کشم
از علی‏اصغر خجالت می‏کشم

«مصطفی رحماندوست»
باران سیفی
۰۴ دی ۸۸ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفضیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طبّ و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخر معشوق را دلارام می گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟
این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند....

«فیه ما فیه»


باران سیفی
۰۳ دی ۸۸ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفضیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طبّ و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخر معشوق را دلارام می گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟
این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند....

«فیه ما فیه»
باران سیفی
۰۳ دی ۸۸ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
فعلا دریا آروم شده، آرومش کردم. آخه می ترسم ساحل این بار دیگه تاب موج های سنگینش رو نداشته باشه، همه خشکی رو آب بگیره و همه غرق شن. اما صبا خبر آورده طوفانی در راهه. من تاب طوفان ندارم...شاید بشه با توسل جلوی قضای آسمانی رو گرفت. اما نه، برای من که مدتها است مسافر این دریام کاش قضای الهی باشه و هر چی خشکی رو پاک کن از دریای دل، همه ترسم از اینه که تنها صاعقه ای باشه سوزنده، تیر بلا، فریب. نشونه ها هنوز غریبن. این بار هم خودم رو به دستای ناخدای مهربانم می سپارم. طوفان و دل و دریا همه رام اند تو دستای پر توان و قدرتمند او...و ایمان دارم مهر بی نهایتش، بسیار فراتر از حد حقارت من، همیشه مراقبم خواهد بود...دوست دارم مثل مرغ دریایی پرواز کنم بر فراز این دریا، بالاتر از موج ها، بالاتر از ساحل....بر فراز ابرها تا خود خدا

دل می‌رود ز دستـم صاحـب دلان خدا را
دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشـکارا

کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را

ای صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت
روزی تـفـقدی کـن درویش بی‌نوا را

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسـندی تـغییر کـن قـضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثـش خواند
اشـهی لـنا و احـلی من قبله الـعذارا

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا

حافـظ بـه خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامـن مـعذور دار ما را

باران سیفی
۰۲ دی ۸۸ ، ۱۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
فعلا دریا آروم شده، آرومش کردم. آخه می ترسم ساحل این بار دیگه تاب موج های سنگینش رو نداشته باشه، همه خشکی رو آب بگیره و همه غرق شن. اما صبا خبر آورده طوفانی در راهه. من تاب طوفان ندارم...شاید بشه با توسل جلوی قضای آسمانی رو گرفت. اما نه، برای من که مدتها است مسافر این دریام کاش قضای الهی باشه و هر چی خشکی رو پاک کن از دریای دل، همه ترسم از اینه که تنها صاعقه ای باشه سوزنده، تیر بلا، فریب. نشونه ها هنوز غریبن. این بار هم خودم رو به دستای ناخدای مهربانم می سپارم. طوفان و دل و دریا همه رام اند تو دستای پر توان و قدرتمند او...و ایمان دارم مهر بی نهایتش، بسیار فراتر از حد حقارت من، همیشه مراقبم خواهد بود...دوست دارم مثل مرغ دریایی پرواز کنم بر فراز این دریا، بالاتر از موج ها، بالاتر از ساحل....بر فراز ابرها تا خود خدا

دل می‌رود ز دستـم صاحـب دلان خدا را
دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشـکارا

کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را

ای صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت
روزی تـفـقدی کـن درویش بی‌نوا را

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسـندی تـغییر کـن قـضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثـش خواند
اشـهی لـنا و احـلی من قبله الـعذارا

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا

حافـظ بـه خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامـن مـعذور دار ما را

باران سیفی
۰۲ دی ۸۸ ، ۱۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

باران سیفی
۳۰ آذر ۸۸ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

باران سیفی
۳۰ آذر ۸۸ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر



یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونی
وَ بَعدَهُ لا کنت اَن تَکونی

هذَا الحُسَینُ شارِبُ المَنونِ
و تَشرَبینَ باردَ المُعینِ

هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینی
و لا فعالُ صادقِ الیَقینِ


باران سیفی
۲۸ آذر ۸۸ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر