طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

درد دل

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۸۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ
دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

۸۸/۰۹/۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
باران سیفی

نظرات  (۲)

نـه هر کـه چهره برافروخت دلـبری داند
نـه هر کـه آینـه سازد سکـندری داند
نـه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کـلاه داری و آیین سروری داند
تو بـندگی چو گدایان به شرط مزد مکـن
کـه دوسـت خود روش بـنده پروری داند
غـلام هـمـت آن رند عافیت سوزم
کـه در گداصـفـتی کیمیاگری داند
وفا و عـهد نـکو باشد ار بیاموزی
وگرنـه هر کـه تو بینی ستمـگری داند
بـباخـتـم دل دیوانـه و ندانسـتـم
کـه آدمی بـچـه‌ای شیوه پری داند
هزار نکـتـه باریکـتر ز مو این جاسـت
نـه هر کـه سر بتراشد قـلـندری داند
مدار نقـطـه بینـش ز خال توسـت مرا
کـه قدر گوهر یک دانـه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جـهان بـگیرد اگر دادگـسـتری داند
ز شـعر دلکـش حافـظ کـسی بود آگاه
کـه لطـف طبـع و سخن گفتن دری داند
در اندرون مـن خسته دل ندانـم کیسـت
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلـم ز پرده برون شد کـجایی ای مـطرب
بـنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا بـه کار جـهان هرگز الـتـفات نـبود
رخ تو در نظر من چنین خوشـش آراسـت
نخـفـتـه‌ام ز خیالی کـه می‌پزد دل من
خـمار صدشـبـه دارم شرابخانه کجاست
چـنین کـه صومعـه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن بـه دیر مـغانـم عزیز می‌دارند
کـه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چـه ساز بود که در پرده می‌زد آن مـطرب
کـه رفـت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عـشـق تو دیشـب در اندرون دادند
فـضای سینـه حافـظ هنوز پر ز صداست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی