وقتی فاصله یادداشت ها کم می شه یعنی خیلی دل تنگم. دل تنگ. با فاصله نوشتم چون شدتش بیشتر از دلتنگی معمولیه...
قبلن ها این وقتا، لیلی ای داشتم که سبک می شد بار غم دل به صداش، به آرامش حضورش، به نفسهاش. لیلی قصه ما به مجنونش رسید و از پیش من و این شهر رفت اگرچه خدا گواست که هر جا که هست با اویم و شادم به شادیش اما دلتنگی اش رو که نمی تونم پنهان کنم و سنگینی ای که عجیب دل تنگی ما رو دو چندان می کنه. لیلی یک ساله که از من دوره اما این اواخر دیگه واقعا برام سخت شده تحمل جدایی اش، معمولا آدمها بعد از یه مدت دوری و جدایی، عادت می کنن به همه چی اما من انگار روز به روز بیشتر میشه دوست داشتنم و چه توقع بیجایی از دلم که عادت کنه به نبودن همنفسی که جای خواهر نداشته بوده برام سالها.
دل تنگم و شرمگین از خودم، شرمگین از خودم و همین بس که تو بدونی راز وجودم رو و من باشم و تو، که لیلی هم بهونه اس اگر چه که نور مهر تو تو وجودش دلتنگم می کنه اما همه بهونه تو هستن و نزدیکی به تو، و شرمگینم از این همه مهر و طاقت کم شونه هام. دل تنگم، دل تنگ تو، دل تنگ دوری از تو و آدمهای نزدیک به تو، دل تنگ هوای تو، بوی تو، صدای تو و من رو چه به رویای وصل تو...
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...
پی نوشت: امروز یادم افتاد تولد دوسالگی طــه تقریبا سه هفته است که گذشته و من یادم نبوده، خدایا، نکنه یه روزی بیاد و من یادم بره اصل وجودش، اصل وجودم. مراقبمون باش...