رَبّ اجْعَلْ سُکُونَ قَلْبى وَ اُنْسَ نَفْسى وَاسْتِغْنآئى وَ کِفایَتى بِکَ وَ بِخِیارِ خَلْقِکَ.
پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ
سکوت معناش این نیست که حرفی نیست. می خوام بنویسم، اما نهایتش می شه باز کردن یه صفحه سفید و زل زدن به خط صاف چشمک زدن روی صفحه که منتظر فشردن کلیدهای کیبرده و جاری شدن سیل کلمات و چه لذتی داره این مکالمه دو طرفه شیرین بین من و تو...
صفحه رو باز می کنم و زل می زنم بهش، شروع می کنم به مرور اونچه گفتنیه و نگفتنی و زمان ثبت می کنه همه این کلمات رو اگر چه که انگشتای من توان فشردن کلیدهای کیبرد رو نداره، نه انگشتام، که ذهنم طاقت ساختن جمله نداره، که کلمه نداره، که حرفی نمی مونه برای زدن...
روزا از پی هم میان و میرن. زمان می گذره و حس می کنم، با همه وجودم، کم کم حرف زدن داره جاش رو با فکر کردن و تامل عوض می کنه، کم کم وابستگی های اشتباهی و سرگردونی داره جاشو با تکیه به ستون محکم و ناگستنی تو می گیره، کم کم انگار دارم بزرگ می شم...
صفحه رو باز می کنم و زل می زنم بهش، شروع می کنم به مرور اونچه گفتنیه و نگفتنی و زمان ثبت می کنه همه این کلمات رو اگر چه که انگشتای من توان فشردن کلیدهای کیبرد رو نداره، نه انگشتام، که ذهنم طاقت ساختن جمله نداره، که کلمه نداره، که حرفی نمی مونه برای زدن...
روزا از پی هم میان و میرن. زمان می گذره و حس می کنم، با همه وجودم، کم کم حرف زدن داره جاش رو با فکر کردن و تامل عوض می کنه، کم کم وابستگی های اشتباهی و سرگردونی داره جاشو با تکیه به ستون محکم و ناگستنی تو می گیره، کم کم انگار دارم بزرگ می شم...
۹۰/۰۹/۲۴