جبرئیل و میکائیل سپید بازان شکارگاه ملکوت بودند، صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی. چون کار شکار به صفات جمال و جلال صمدیت رسید، پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی برداشتند. با ایشان گفتند: «ما صیادی را در شکارگاه ازل به دام «یُحبّهم» گرفته ایم، بدین دامگاه خواهیم آورد تا با شما نماید که صیادی چون کنند!». جمله گفتند: «اگر این صیاد به صیادی بر ما مسابقت نماید، و در این میدان گوی دعوی به چوگان معنی برباید، و کاری کند که ما ندانیم کرد، و شکاری کند که ما نتوانیم کرد، جمله کمر به خدمت او بر میان جان بندیم، و همه سجود او را به دل و جان خرسندیم!».
از حضرت جلت خطاب آمد که: «زنهار، اگر او با پَرَکهای ضعیف بینید! به چشم حقارت در او منگرید، اگر نه افاعیل ما را منکرید. و به پر و بال مَلَکی خویش مغرور مشوید، تا چون شیطان از این آستانه دور نشوید. که بحقیقت پر و بال او ماییم، و جز ما پر و بال او را نشاییم. او به بر ما می پرد؛ زان به پر ما می پرد، هر که به بر ما پرواز کند، لاجرم به پر ما پرواز کند. بنگر چه صید کند، چون پر باز کند!».
چون نفس مطمئنه را که از سابقان بود، به صیادی «ارجعی» پرواز دادند، و گرد کایناتش به طلب صید فرستادند، در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مِخلب او را شاید، و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد، و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد، و به هستی مجازی خود سر فرو نیاورد، از وجود خود ملول شده و از جان به جان آمد. همچنان لاابالی وار می رفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت. جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان حیرت مانده بود که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی، و بر خود بدین ستمکاری؟ واو به زبان حال ایشان می گفت: «من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم، و به قفس قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازها بر من انداختید و به صیادی خود می نازیدید، ندانسته بودید که: فراز کنگره کبریاش بازانند، فرشته صیدو، پیمبر شکارو، سبحان گیر!»
و او همچنان در گرمروی طیران می کرد، تا به سر حد لامکان رسید. ملااعلی گفتند: «او مکانی است، در لامکان سیر نتواند کرد. اینجا ضرورت سَرَش به دیوار عجز درآید!». و حضرت عزت با سّر ایشان می گفتند: «هنوز تیغ انکار می کشید، و سپر عجز نمی اندازید!». چون پروانه به حوالی سرادقات اشعّه شمع جلال رسید، یکی شعله را به حاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید، دیگرش به خود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد، تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت، حاجب شعله که زبان شمع بود، از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد، تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد، و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت، و از هستی خویش با فساد هستی، در هستی شمع گریخت.
از خود بگریخت و در او آویخت، در او نیست شد، و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت، هم خوف دوزخ، هم امید بهشت برانداخت...
«مرصادالعباد»