طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۶۴ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

پشیمون نیستم از اینکه بخاطر تعهد قلبی که بتو احساس می کردم دست رد به سینه بقیه زدم بی دلیل...پشیمون نیستم که چرا به ندای قلبم گوش دادم و در ابهامی بی انتها عشق تو رو انتظار می کشم...پشیمون نیستم که دل بتو دادم، پشیمون نیستم که هنوز هم باور نمی کنم بی مهری تو رو...فقط، فقط... خیلی سنگدلی...

قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ
قاصدک هان!
ولی
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی کجا رفتی آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند...

«شفیعی کدکنی»
باران سیفی
۰۳ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز تمام مسیر رو تا خونه داشتم به این فکر می کردم هیچ حالتی، وقتی، چیزی، کسی، جایی... هست که بتونه برای دقایقی مخ منو آف کنه، از برق بکشه بعبارت ساده تر؟! البته بجز تو...
از زمانی که تونستیم با یاد گیریه شنیدن، حرف زدن، راه رفتن، و کارهایی مثه خوردن و خوابیدن  خوب با این دنیا اُخت شیم، مخه راه افتاده و داره کار می کنه تااا....خوب خسته می شه، نمی شه؟! گاهی حق داره هَنگ کنه، نداره؟!...
در واقع حتی در حالت مرگ، کما، خواب و خلاصه هر حالت دیگه ای که باشیم نمی تونیم به چیزی فکر نکنیم، جمله و کلمه مناسب کم دارم باز، منظورم اینکه که بهر حال دائما داریم فکر می کنیم و روح و ذهنمون در حال گردشه برای خودش...جالبه ها، فکر کن، یعنی از وقتی خلقمون کردن که نمی دونیم کی بوده، تا همیشه هستیم...یه بعدی از وجودمون مشغول فعالیته همیشه حتی اگه جسممون غیر فعال باشه و این یعنی هستیم. حالا دقت کن به معنای واژه های ازلی ابدی، پاینده. واضحه نه؟...خدا روح رو در ما دمیده ، بخشی از وجود خودش، به ما جان داده با دمیدن روح، نه جان جهان، حیات به معنای کلی منظورمه، هستمون کرده، و ببین این حیات ابدی ازلی چه معنای دیگه ای می تونه داشته باشه قشنگتر و کاملتر جز همین فکر و احساس... البته من حق ندارم، یعنی هیچ کدوم حق نداریم وهم و خیال خودمون رو تو شناخت دخالت بدیم اما استفاده از عقل جزو ضروریات پذیرش دینه، خوب می گن خدا رو از نشونه هاش می شه شناخت، درک یکتای همیشگی تنهای مطلق و یه عالم بی انتها کاملا منطقیه اینطوری، نه...
حالا اصلا من چی می خواستم بگم رسیدم کجااا!! برا همین می گم یکی بیاد کمکم کنه بتونم جریان سیال ذهنم رو سوق بدم یه سمت دیگه دیگه، یه سمت دیگه پیشکش، کلا به یه وَری! کاش فکرت لحظه ای رهام می کرد تا بتونم بکارهای مهم تر برسم...
یکیتون حداقل بهم بگه چم شده، من طاقتش رو دارم؟! دواش که دست شماها نیست! حداقل دردمو تشخیص بدین بتونم برم پشت درش بگم شفای چی رو می خوام!

پی نوشت: مثلا نمی دونم همه اینا از کجا آب می خوره، به روی خودم و خودت نیار;)
باران سیفی
۰۳ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چه ربطی داره دل من با آسمون نمی دونم. فقط می دونم وقتی بارون می باره دلم سبک می شه، انگار ابر غم و تردیدهای من هم بارون می شه و قطره قطره می ریزه رو زمین، هوای دلم از دم و گرفتگی در میاد و یه رنگین کمون ناز می شینه تو سینه کش آسمونش. می دونی، بوی بارون دیوونه ام می کنه...

باران سیفی
۰۲ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
جبرئیل و میکائیل سپید بازان شکارگاه ملکوت بودند، صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی. چون کار شکار به صفات جمال و جلال صمدیت رسید، پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی برداشتند. با ایشان گفتند: «ما صیادی را در شکارگاه ازل به دام «یُحبّهم» گرفته ایم، بدین دامگاه خواهیم آورد تا با شما نماید که صیادی چون کنند!». جمله گفتند: «اگر این صیاد به صیادی بر ما مسابقت نماید، و در این میدان گوی دعوی به چوگان معنی برباید، و کاری کند که ما ندانیم کرد، و شکاری کند که ما نتوانیم کرد، جمله کمر به خدمت او بر میان جان بندیم، و همه سجود او را به دل و جان خرسندیم!». 
از حضرت جلت خطاب آمد که: «زنهار، اگر او با پَرَکهای ضعیف بینید! به چشم حقارت در او منگرید، اگر نه افاعیل ما را منکرید. و به پر و بال مَلَکی خویش مغرور مشوید، تا چون شیطان از این آستانه دور نشوید. که بحقیقت پر و بال او ماییم، و جز ما پر و بال او را نشاییم. او به بر ما می پرد؛ زان به پر ما می پرد، هر که به بر ما پرواز کند، لاجرم به پر ما پرواز کند. بنگر چه صید کند، چون پر باز کند!».
چون نفس مطمئنه را که از سابقان بود، به صیادی «ارجعی» پرواز دادند، و گرد کایناتش به طلب صید فرستادند، در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مِخلب او را شاید، و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد، و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد، و به هستی مجازی خود سر فرو نیاورد، از وجود خود ملول شده و از جان به جان آمد. همچنان لاابالی وار می رفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت. جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان حیرت مانده بود که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی، و بر خود بدین ستمکاری؟ واو به زبان حال ایشان می گفت: «من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم، و به قفس قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازها بر من انداختید و به صیادی خود می نازیدید، ندانسته بودید که: فراز کنگره کبریاش بازانند، فرشته صیدو، پیمبر شکارو، سبحان گیر!»
و او همچنان در گرمروی طیران می کرد، تا به سر حد لامکان رسید. ملااعلی گفتند: «او مکانی است، در لامکان سیر نتواند کرد. اینجا ضرورت سَرَش به دیوار عجز درآید!». و حضرت عزت با سّر ایشان می گفتند: «هنوز تیغ انکار می کشید، و سپر عجز نمی اندازید!». چون پروانه به حوالی سرادقات اشعّه شمع جلال رسید، یکی شعله را به حاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید، دیگرش به خود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد، تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت، حاجب شعله که زبان شمع بود، از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد، تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد، و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت، و از هستی خویش با فساد هستی، در هستی شمع گریخت.
از خود بگریخت و در او آویخت، در او نیست شد، و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت، هم خوف دوزخ، هم امید بهشت برانداخت...
«مرصادالعباد»
باران سیفی
۰۱ شهریور ۸۹ ، ۱۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر