طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است


یا مقلّب القلوب والابصار
یا مدبّر اللیل و النهار ، یا محوّل الحول و الاحوال
حوّل حالنا الی احسن الحال
باران سیفی
۲۵ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یه همدرد پیدا کردم، یعنی در حال حاضر یه جورایی یه جاهایی شبیه هم هستیم. بهم می گه پس چی شد مگه قرار نبود زودتر کارا رو واسه رفتن ردیف کنی؟ به قول خودت عشق یه طرفه بدرد نمی خوره دلم گرفته باید رفت... بهش چیزی نگفتم اما من و تو خوب می دونیم پابسته تر از اونی ام که به آزار تو برم، ریشه دار تر از اونیه قلبم که بتونم از تو فرار کنم. تازه از تو فرار کنم، از خودم کجا برم... زندگی من دست تو نیست که به جورت برم یا به وصلت بمونم، پیش تر از این ها یادم داده که بگذرم از خودی خودم تا جز برای خوشبختی تو دعا نکنم حتی اگر به قیمت رهایی از اسارت من باشه این سعادت برای تو!... گرچه شاگرد خوبی نبودم و همچنان همون درجا زنِ تنبل بی آبرو هستم به درگاهش اما درس عشق چیزی نیست که از یاد آدم بره هر چند اگر در حد من نیست چنین لافها زدن، از لطف و رحمت او دور نیست این چنین بخشیدن...
همه اینا یعنی کجا برم که اگر با همه گناه کاری و بی آبرویی ام جرات نه، که حماقت به فکر دنیا بودن خودم رو داشتم، پیش از این ها رفته بودم، از اینجا نه، که از دست.
آآآآآآای با تو ام، تویی که فریاد می کنی و منت می گذاری موندن رو، یادت نره این پابندی هم نه به دست تو که از همون چشمه نور می جوشه، چه یه روز بگذاریش به حساب خودت و نیاتت و چه بگذاریش به پای خریت و ترس و هضیان....تویی که تغییر می کنی، اویی او پا برجاست...
باران سیفی
۲۴ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تنها که می شم مخصوصا آخر هفته ها، یاد تو و لحظه هات که می افتم ناخودآگاه یه لبخند میاد رو صورتم اما همزمان یه حس شرمندگی نسبت به خودم پیدا می کنم که باید سرمو بندازم پایین...
خوبه باز تو هستی وگرنه حتما در توجیه قضایا فرافکنی می کردم! زمان چه سریع می گذره هااا
باران سیفی
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تنها که می شم مخصوصا آخر هفته ها، یاد تو و لحظه هات که می افتم ناخودآگاه یه لبخند میاد رو صورتم اما همزمان یه حس شرمندگی نسبت به خودم پیدا می کنم که باید سرمو بندازم پایین...
خوبه باز تو هستی وگرنه حتما در توجیه قضایا فرافکنی می کردم! زمان چه سریع می گذره هااا
باران سیفی
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رای دل

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
حلقه زلفین خوبان جای دل

گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل

لب ببند ایرا به گردون می​رسد
بی​زبان هیهای دل هیهای دل
باران سیفی
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چقدر دوست داشتم اینطوری بارم رو ببندم و برم. 
شاید به ناکجا، به جایی که هیچ جا نباشه شایدم باشه! اما هرجا غیر از این جا، جایی که من الان ایستادم...
فکر نکن جای آدم فقط رو نقشه جغرافیا تعریف می شه و سفر فقط تو محدوده این خاکیه گرد ممکنه، آدم گاهی دوست داره از خودش سفر کنه، از خودش بره، از دلش. چمدونش رو ببنده و بره، گاهی مقصد هدف نیست، سفر هدفه. می فهمی که چی می گم؟!...
باران سیفی
۱۹ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چقدر دوست داشتم اینطوری بارم رو ببندم و برم. 
شاید به ناکجا، به جایی که هیچ جا نباشه شایدم باشه! اما هرجا غیر از این جا، جایی که من الان ایستادم...
فکر نکن جای آدم فقط رو نقشه جغرافیا تعریف می شه و سفر فقط تو محدوده این خاکیه گرد ممکنه، آدم گاهی دوست داره از خودش سفر کنه، از خودش بره، از دلش. چمدونش رو ببنده و بره، گاهی مقصد هدف نیست، سفر هدفه. می فهمی که چی می گم؟!...
باران سیفی
۱۹ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 آدمی می باید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین. دین یار شناسی است. اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید، ممیزه او ضعیف شد، نمی تواند آن یار دین را شناختن. تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست.تمیز آن یک صفت است نمی بینی  که دیوانه را دست و پای هست اما تمییز نیست.
تمیز آن معنی لطیف است که در توست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بوده ای. بهانه می کنی که آن به این قایم است آخر این نیز با آن قایم است. چون است که کلی در تیمار داشتِ اینی و او را بکلی گذاشته ای؟
بلکه این به آن قایم است و آن به این قایم نیست. آن نور ازین دریچه های چشم و گوش و غیرذلک برون می زند. اگر این دریچه ها نباشد از دریچه های دیگر سر بزند. همچنان باشد که چراغی آورده ای در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ می بینم. حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ...
امید از حق نباید بریدن. امید سر راه ایمنی است. اگر در راه نمی روی، باری، سر راه را نگاه دار. مگو که «کژیها کردم». تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سحرهاست. چون راستی بیاید همه را بخورد. اگر بدی کرده ای با خود کرده ای، جفای تو به وی کجا رسد؟
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست. چون راست شوی آن همه نماند. امیــــــد را، زنـــــهار مبـــــر....
باران سیفی
۱۹ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
“It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye.”
باران سیفی
۱۸ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
“It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye.”
باران سیفی
۱۸ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر