ز جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت، به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست...
سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۲۶ ب.ظ
یه همدرد پیدا کردم، یعنی در حال حاضر یه جورایی یه جاهایی شبیه هم هستیم. بهم می گه پس چی شد مگه قرار نبود زودتر کارا رو واسه رفتن ردیف کنی؟ به قول خودت عشق یه طرفه بدرد نمی خوره دلم گرفته باید رفت... بهش چیزی نگفتم اما من و تو خوب می دونیم پابسته تر از اونی ام که به آزار تو برم، ریشه دار تر از اونیه قلبم که بتونم از تو فرار کنم. تازه از تو فرار کنم، از خودم کجا برم... زندگی من دست تو نیست که به جورت برم یا به وصلت بمونم، پیش تر از این ها یادم داده که بگذرم از خودی خودم تا جز برای خوشبختی تو دعا نکنم حتی اگر به قیمت رهایی از اسارت من باشه این سعادت برای تو!... گرچه شاگرد خوبی نبودم و همچنان همون درجا زنِ تنبل بی آبرو هستم به درگاهش اما درس عشق چیزی نیست که از یاد آدم بره هر چند اگر در حد من نیست چنین لافها زدن، از لطف و رحمت او دور نیست این چنین بخشیدن...
همه اینا یعنی کجا برم که اگر با همه گناه کاری و بی آبرویی ام جرات نه، که حماقت به فکر دنیا بودن خودم رو داشتم، پیش از این ها رفته بودم، از اینجا نه، که از دست.
آآآآآآای با تو ام، تویی که فریاد می کنی و منت می گذاری موندن رو، یادت نره این پابندی هم نه به دست تو که از همون چشمه نور می جوشه، چه یه روز بگذاریش به حساب خودت و نیاتت و چه بگذاریش به پای خریت و ترس و هضیان....تویی که تغییر می کنی، اویی او پا برجاست...
۸۹/۱۲/۲۴