چنان درد و ترسی وجودمو گرفته که دندون هام رو هم کلید شدن. می ترسم، از جنون، خشم، خودخواهی و تعصب. می ترسم از کوری، از فقر روحی و ذهنی، می ترسم و درد می کشم. دنیایی رو که می شه با محبت و نرمش بهشتش کرد، کوری و حقارت ما آدمهای دونِ گاهی اونچنان جهنمی ازش می سازه که شراره هاش دوزخ رو تو خودش فرو می بره...
زبونم رو انگار قورت دادم، دلم نمی خواد حرف بزنم. هیچ، فقط سکوت. نشستم و فکر می کنم، نیمه شب شده و من عاجز از گردش روزگار و آدمها گیج گیجم و سخت دلگیر و تنهام.... می ترسم و تو چه می دونی چه قدر به وجودت نیاز دارم.....
زبونم رو انگار قورت دادم، دلم نمی خواد حرف بزنم. هیچ، فقط سکوت. نشستم و فکر می کنم، نیمه شب شده و من عاجز از گردش روزگار و آدمها گیج گیجم و سخت دلگیر و تنهام.... می ترسم و تو چه می دونی چه قدر به وجودت نیاز دارم.....