خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر، پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت ها
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ
تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها
مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن شکایت ها
مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن شکایت ها
تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت ها
خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت ها
از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت ها
دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت ها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت ها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت ها
تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت ها
چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد
که از جانش همی تابد به هر زخمی حکایت ها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت ها
«مولانا»
۸۹/۱۰/۱۹