دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم