طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۸۸ ثبت شده است

دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

باران سیفی
۳۰ آذر ۸۸ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

باران سیفی
۳۰ آذر ۸۸ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر



یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونی
وَ بَعدَهُ لا کنت اَن تَکونی

هذَا الحُسَینُ شارِبُ المَنونِ
و تَشرَبینَ باردَ المُعینِ

هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینی
و لا فعالُ صادقِ الیَقینِ


باران سیفی
۲۸ آذر ۸۸ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونی
وَ بَعدَهُ لا کنت اَن تَکونی

هذَا الحُسَینُ شارِبُ المَنونِ
و تَشرَبینَ باردَ المُعینِ

هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینی
و لا فعالُ صادقِ الیَقینِ
باران سیفی
۲۸ آذر ۸۸ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

«سروده علی رضا غزوه»
باران سیفی
۲۶ آذر ۸۸ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

«سروده علی رضا غزوه»
باران سیفی
۲۶ آذر ۸۸ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر


وقتی تصمیم گرفتم بنویسم خیلی حرفا واسه گفتن داشتم. دوست داشتم از تو بگم، از عشق، زیبایی، مهر تو، رابطه ما، ما. زیباست، حتی تکرارش، من و تو؛ ما. اما، نشد، نمی شه. هر بار نتونستم. با خودم کلنجار رفتم، فکر کردم، با جمله ها و کلمات بازی کردم، اما نشد. یعنی در قالب هیچ جمله ای نگنجید، هیچ کلمه ای لایق توصیف تو نبود. و عشق.... نباید بیان می شد. دوست دارم بین ما بمونه تا همیشه و ازت می خوام با همه وجودم که روز به روز این عشق رو بیشتر کنی و منو و به خودت نزدیکتر.
فقط اومدم بگم ازت ممنونم. به خاطر همه چیزهایی که بهم دادی و به خاطر همه چیزهایی که بهم ندادی، چه اونهایی رو که حالا و بعد از گذشت مدتها فهمیدم چقدر نبودشون نردبوم بزرگ شدنم بوده در حالیکه زمانی فکر می کردم ازم دریغ کردی و بهم جفا می کنی و چه اون نبودهایی رو که هنوز پی به چرایی شون نبردم و شاید هم هرگز پی به رازشون نبرم که تو آگاه تری یگانه بی همتا. بهم قول بده، داده و نداده ات رابطه ما رو روز به روز محکم تر کنه و آگاهی و کمال من رو بیشتر. هنوز هم هیچ نمی فهمم...
تو به من قول بدی؟؟؟.... که منو به خودت نزدیک تر کنی!!!...... مگه تو با مهر و عشق و توجه بی پایانت جز کمال برای من رقم زدی؟ میزنی؟!.........وای من و وای دل که هرگز نفمید و نمی فمهمه. وای من که سپاس که هیچ، که هرگز قدر محبت تو رو نشناخت...
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمائل
هر کو شنید گفتا لله درّ قائل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
لیکن بسوخت جانم در کسب این فضائل
حلّاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضّیة السّجایا محمودة الخصائل
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
واکنو شدم به مستان چون ابروی تو مایل
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وزلوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمست
یارب ببینم آن را در گردنت حمائل

باران سیفی
۲۴ آذر ۸۸ ، ۲۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
وقتی تصمیم گرفتم بنویسم خیلی حرفا واسه گفتن داشتم. دوست داشتم از تو بگم، از عشق، زیبایی، مهر تو، رابطه ما، ما. زیباست، حتی تکرارش، من و تو؛ ما. اما، نشد، نمی شه. هر بار نتونستم. با خودم کلنجار رفتم، فکر کردم، با جمله ها و کلمات بازی کردم، اما نشد. یعنی در قالب هیچ جمله ای نگنجید، هیچ کلمه ای لایق توصیف تو نبود. و عشق.... نباید بیان می شد. دوست دارم بین ما بمونه تا همیشه و ازت می خوام با همه وجودم که روز به روز این عشق رو بیشتر کنی و منو و به خودت نزدیکتر.
فقط اومدم بگم ازت ممنونم. به خاطر همه چیزهایی که بهم دادی و به خاطر همه چیزهایی که بهم ندادی، چه اونهایی رو که حالا و بعد از گذشت مدتها فهمیدم چقدر نبودشون نردبوم بزرگ شدنم بوده در حالیکه زمانی فکر می کردم ازم دریغ کردی و بهم جفا می کنی و چه اون نبودهایی رو که هنوز پی به چرایی شون نبردم و شاید هم هرگز پی به رازشون نبرم که تو آگاه تری یگانه بی همتا. بهم قول بده، داده و نداده ات رابطه ما رو روز به روز محکم تر کنه و آگاهی و کمال من رو بیشتر. هنوز هم هیچ نمی فهمم...
تو به من قول بدی؟؟؟.... که منو به خودت نزدیک تر کنی!!!...... مگه تو با مهر و عشق و توجه بی پایانت جز کمال برای من رقم زدی؟ میزنی؟!.........وای من و وای دل که هرگز نفمید و نمی فمهمه. وای من که سپاس که هیچ، که هرگز قدر محبت تو رو نشناخت...
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمائل
هر کو شنید گفتا لله درّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
لیکن بسوخت جانم در کسب این فضائل

حلّاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضّیة السّجایا محمودة الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
واکنو شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وزلوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمست
یارب ببینم آن را در گردنت حمائل
باران سیفی
۲۴ آذر ۸۸ ، ۲۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
بسم الله الرّحمن الرّحیم

اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتینَ اِلَیْکَ والِهَةٌ...
خدایا براستى دلهاى فروتنان درگاهت بسوى تو حیران است

وَسُبُلَ الرّاغِبینَ اِلَیْکَ شارِعَةٌ وَاَعْلامَ الْقاصِدینَ اِلَیْکَ واضِحَةٌ
و راههاى مشتاقان به جانب تو باز است و نشانه هاى قاصدان کویت آشکار و نمایان است

وَاَفْئِدَةَ الْعارِفینَ مِنْکَ فازِعَةٌ وَاَصْواتَ الدّاعینَ اِلَیْکَ صاعِدَةٌ
و قلبهاى عارفان از تو ترسان است و صداهاى خوانندگان بطرف تو صاعد

وَاَبْوابَ الاِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ وَدَعْوَةَ مَنْ ناجاکَ مُسْتَجابَةٌ وَتَوْبَةَ مَنْ
و درهاى اجابت برویشان باز است و دعاى آنکس که با تو راز گوید مستجاب است و توبه آنکس که

اَنابَ اِلَیْکَ مَقْبُولَةٌ وَعَبْرَةَ مَنْ بَکى مِنْ خَوْفِکَ مَرْحُومَةٌ وَالاِغاثَةَ
به درگاه تو بازگردد پذیرفته است و اشک دیده آنکس که از خوف تو گرید مورد رحم و مهر است و فریادرسى تو

لِمَنِ اسْتَغاثَ بِکَ مَوْجُودَةٌ وَالاِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِکَ مَبْذُولَةٌ
براى کسى که به تو استغاثه کند آماده است و کمک کاریت براى آنکس که از تو کمک خواهد رایگان است

وَعِداتِکَ لِعِبادِکَ مُنْجَزَةٌ وَزَلَلَ مَنِ اسْتَقالَکَ مُقالَةٌ وَاَعْمالَ
و وعده هایى که به بندگانت دادى وفایش حتمى است و لغزش کسى که از تو پوزش طلبد بخشوده است و کارهاى

الْعامِلینَ لَدَیْکَ مَحْفُوظَةٌ وَاَرْزاقَکَ اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْکَ نازِلَةٌ
آنانکه براى تو کار کنند در نزد تو محفوظ است و روزیهایى که به آفریدگانت دهى از نزدت ریزان است

وَعَواَّئِدَ الْمَزیدِ اِلَیْهِمْ واصِلَةٌ وَذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرینَ مَغْفُورَةٌ
و بهره هاى بیشترى هم بسویشان مى رسد و گناه آمرزش خواهان (از تو) آمرزیده است

وَحَواَّئِجَ خَلْقِکَ عِنْدَکَ مَقْضِیَّةٌ وَجَواَّئِزَ السّآئِلینَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَةٌ وَ
و حاجتهاى آفریدگانت نزد تو روا شده است و جایزه هاى سائلان در پیش تو شایان و وافر است و

عَواَّئِدَ الْمَزیدِ مُتَواتِرَةٌ وَمَواَّئِدَ الْمُسْتَطْعِمینَ مُعَدَّةٌ وَمَناهِلَ الظِّماَّءِ
بهره هاى فزون پیاپى است و خوانهاى احسان تو براى طعام خواهان آماده است و حوضهاى آب براى تشنگان

مُتْرَعَةٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعاَّئى وَاقْبَلْ ثَناَّئى وَاجْمَعْ بَیْنى وَبَیْنَ
لبریز است خدایا پس دعایم را مستجاب کن و بپذیر مدح و ثنایم را و گردآور میان من

اَوْلِیاَّئى بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ اِنَّکَ وَلِىُّ
و دوستانم به حق محمد و على و فاطمة و حسن و حسین که براستى تویى صاحب

نَعْماَّئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغایَةُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَمَثْواىَ
...نعمتهایم و منتهاى آرزویم و سرحد نهایى امیدم و بازگشتگاه و اقامتگاهم
باران سیفی
۱۵ آذر ۸۸ ، ۱۴:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 


بسم الله الرّحمن الرّحیم

اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتینَ اِلَیْکَ والِهَةٌ...
خدایا براستى دلهاى فروتنان درگاهت بسوى تو حیران است

وَسُبُلَ الرّاغِبینَ اِلَیْکَ شارِعَةٌ وَاَعْلامَ الْقاصِدینَ اِلَیْکَ واضِحَةٌ
و راههاى مشتاقان به جانب تو باز است و نشانه هاى قاصدان کویت آشکار و نمایان است

وَاَفْئِدَةَ الْعارِفینَ مِنْکَ فازِعَةٌ وَاَصْواتَ الدّاعینَ اِلَیْکَ صاعِدَةٌ
و قلبهاى عارفان از تو ترسان است و صداهاى خوانندگان بطرف تو صاعد

وَاَبْوابَ الاِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ وَدَعْوَةَ مَنْ ناجاکَ مُسْتَجابَةٌ وَتَوْبَةَ مَنْ
و درهاى اجابت برویشان باز است و دعاى آنکس که با تو راز گوید مستجاب است و توبه آنکس که

اَنابَ اِلَیْکَ مَقْبُولَةٌ وَعَبْرَةَ مَنْ بَکى مِنْ خَوْفِکَ مَرْحُومَةٌ وَالاِغاثَةَ
به درگاه تو بازگردد پذیرفته است و اشک دیده آنکس که از خوف تو گرید مورد رحم و مهر است و فریادرسى تو

لِمَنِ اسْتَغاثَ بِکَ مَوْجُودَةٌ وَالاِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِکَ مَبْذُولَةٌ
براى کسى که به تو استغاثه کند آماده است و کمک کاریت براى آنکس که از تو کمک خواهد رایگان است

وَعِداتِکَ لِعِبادِکَ مُنْجَزَةٌ وَزَلَلَ مَنِ اسْتَقالَکَ مُقالَةٌ وَاَعْمالَ
و وعده هایى که به بندگانت دادى وفایش حتمى است و لغزش کسى که از تو پوزش طلبد بخشوده است و کارهاى

الْعامِلینَ لَدَیْکَ مَحْفُوظَةٌ وَاَرْزاقَکَ اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْکَ نازِلَةٌ
آنانکه براى تو کار کنند در نزد تو محفوظ است و روزیهایى که به آفریدگانت دهى از نزدت ریزان است

وَعَواَّئِدَ الْمَزیدِ اِلَیْهِمْ واصِلَةٌ وَذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرینَ مَغْفُورَةٌ
و بهره هاى بیشترى هم بسویشان مى رسد و گناه آمرزش خواهان (از تو) آمرزیده است

وَحَواَّئِجَ خَلْقِکَ عِنْدَکَ مَقْضِیَّةٌ وَجَواَّئِزَ السّآئِلینَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَةٌ وَ
و حاجتهاى آفریدگانت نزد تو روا شده است و جایزه هاى سائلان در پیش تو شایان و وافر است و

عَواَّئِدَ الْمَزیدِ مُتَواتِرَةٌ وَمَواَّئِدَ الْمُسْتَطْعِمینَ مُعَدَّةٌ وَمَناهِلَ الظِّماَّءِ
بهره هاى فزون پیاپى است و خوانهاى احسان تو براى طعام خواهان آماده است و حوضهاى آب براى تشنگان

مُتْرَعَةٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعاَّئى وَاقْبَلْ ثَناَّئى وَاجْمَعْ بَیْنى وَبَیْنَ
لبریز است خدایا پس دعایم را مستجاب کن و بپذیر مدح و ثنایم را و گردآور میان من

اَوْلِیاَّئى بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ اِنَّکَ وَلِىُّ
و دوستانم به حق محمد و على و فاطمة و حسن و حسین که براستى تویى صاحب

نَعْماَّئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغایَةُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَمَثْواىَ
...نعمتهایم و منتهاى آرزویم و سرحد نهایى امیدم و بازگشتگاه و اقامتگاهم



باران سیفی
۱۵ آذر ۸۸ ، ۱۴:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر