طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

راز

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۸۸، ۱۰:۱۸ ب.ظ
وقتی تصمیم گرفتم بنویسم خیلی حرفا واسه گفتن داشتم. دوست داشتم از تو بگم، از عشق، زیبایی، مهر تو، رابطه ما، ما. زیباست، حتی تکرارش، من و تو؛ ما. اما، نشد، نمی شه. هر بار نتونستم. با خودم کلنجار رفتم، فکر کردم، با جمله ها و کلمات بازی کردم، اما نشد. یعنی در قالب هیچ جمله ای نگنجید، هیچ کلمه ای لایق توصیف تو نبود. و عشق.... نباید بیان می شد. دوست دارم بین ما بمونه تا همیشه و ازت می خوام با همه وجودم که روز به روز این عشق رو بیشتر کنی و منو و به خودت نزدیکتر.
فقط اومدم بگم ازت ممنونم. به خاطر همه چیزهایی که بهم دادی و به خاطر همه چیزهایی که بهم ندادی، چه اونهایی رو که حالا و بعد از گذشت مدتها فهمیدم چقدر نبودشون نردبوم بزرگ شدنم بوده در حالیکه زمانی فکر می کردم ازم دریغ کردی و بهم جفا می کنی و چه اون نبودهایی رو که هنوز پی به چرایی شون نبردم و شاید هم هرگز پی به رازشون نبرم که تو آگاه تری یگانه بی همتا. بهم قول بده، داده و نداده ات رابطه ما رو روز به روز محکم تر کنه و آگاهی و کمال من رو بیشتر. هنوز هم هیچ نمی فهمم...
تو به من قول بدی؟؟؟.... که منو به خودت نزدیک تر کنی!!!...... مگه تو با مهر و عشق و توجه بی پایانت جز کمال برای من رقم زدی؟ میزنی؟!.........وای من و وای دل که هرگز نفمید و نمی فمهمه. وای من که سپاس که هیچ، که هرگز قدر محبت تو رو نشناخت...
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمائل
هر کو شنید گفتا لله درّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
لیکن بسوخت جانم در کسب این فضائل

حلّاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضّیة السّجایا محمودة الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
واکنو شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وزلوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمست
یارب ببینم آن را در گردنت حمائل
۸۸/۰۹/۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
باران سیفی

نظرات  (۱)

تو را من چشم در راهم شبا هنگام

که می گیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاسی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام.

گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی