طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

اگر راهها مختلف است اما مقصد یکی است. نمی بینی که راه به کعبه بسیار است؟ پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حد است اما چون به مقصود نظر کنی همه متفق اند و یگانه و همه را درونها به کعبه متفق است و درونها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا هیچ خلاف نمی گنجد. آن تعلق نه به کفر است و نه به ایمان. آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل، از روی باطن، محب حقند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشمداشت هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرف نمی دانند. بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادی است زیرا اندیشه ها لطیفند؛ بر ایشان حکم نتوان کردن که نحن نحکم باظاهر والله یتولی السرائر. آن اندیشه ها را حق تعالی پدید می آورد در تو. تو نتوانی آنرا به صد هزار جهد و لاحول از خود دور کردن. پس آنچه می گویند که خدا را آلت حاجت نیست، نمی بینی که آن تصورات و اندیشه ها را در تو چون پدید می اورد، بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی؟
چنانکه اجسام را عالم است، تصورات را عالم است و تخیلات را عالم است و توهمات را عالم است و حق تعالی ورای همه عالمهاست- نه در داخل است و نه خارج. اکنون تصرفات حق را درنگر درین تصورات که انها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصور می کند. آخر این خیال یا تصور، اگر سینه را بشمافی و بطلبی و ذره ذره کنی آن اندیشه را درو نیابی؛ در خون نیابی و در رگ نیابی، بالا نیابی، زیر نیابی، در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بی چون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی. پس چون تصرفات او درین تصورات بدین لطیفی است که بی نشان است، پس او که آفریننده این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف...

باران سیفی
۱۲ بهمن ۸۸ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
این دقیقا احساسیه که الان دارم، آخ چقدر عکاسی و نقاشی خوبه، چه خوبه که هر وقت کم میاریم می شه از هنر کمک بگیریم واسه بیان احساساتمون، درسته که الان وقت و شرایط هنرنمایی رو به شخصه ندارم (گفتم که بدونی بی هنر نیستم!) اما از کارهای دیگران که می شه استفاده کرد، می دونم می دونم قانون کپی رایت و این حرفا، اما باور کن نمی دونم کار کیه و اتفاقی پیداش کردم .گرنه حتما اسمشو ذکر می کردم که ایرادی وارد نباشه به حال کردن با هنر دیگران! قول می دم از این به بعد هر وقت خواستم عکسی رو سیو(معادل فارسی اشو ندارم تو ذهنم در حال حاضر) اسم خالقش رو هم پیدا کنم تا موقع استفاده، همه قوانین مادی و معنوی آثار هنری رو رعایت کرده باشم... اوه عجب نوشته آموزنده ای شد این پُست ;o

باران سیفی
۱۲ بهمن ۸۸ ، ۲۰:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
این دقیقا احساسیه که الان دارم، آخ چقدر عکاسی و نقاشی خوبه، چه خوبه که هر وقت کم میاریم می شه از هنر کمک بگیریم واسه بیان احساساتمون، درسته که الان وقت و شرایط هنرنمایی رو به شخصه ندارم (گفتم که بدونی بی هنر نیستم!) اما از کارهای دیگران که می شه استفاده کرد، می دونم می دونم قانون کپی رایت و این حرفا، اما باور کن نمی دونم کار کیه و اتفاقی پیداش کردم .گرنه حتما اسمشو ذکر می کردم که ایرادی وارد نباشه به حال کردن با هنر دیگران! قول می دم از این به بعد هر وقت خواستم عکسی رو سیو(معادل فارسی اشو ندارم تو ذهنم در حال حاضر) اسم خالقش رو هم پیدا کنم تا موقع استفاده، همه قوانین مادی و معنوی آثار هنری رو رعایت کرده باشم... اوه عجب نوشته آموزنده ای شد این پُست ;o

باران سیفی
۱۲ بهمن ۸۸ ، ۲۰:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حوصله ام سر رفته بود برا همین یاد فکر کردن افتادم! آخرش به این نتیجه رسیدم، خوبه باز اگه دلم همراهی نکرد، عقله ناقصم درست فکر می کرد. هر چند اونقدر واضح بود که هر بچه ای هم جای من بود غیر ممکن بودن رخ داد میل دل رو محتمل تشخیص بده! :( البته اینم خودش یه امتیازه مثبته به هر حال، نا امیدی هم کاره شیطونه ;)...بهتر از هیچیه حداقل! خدایا شکرت که مغز کوچیک و ناقصی تو کله ام هس هنوز...
باران سیفی
۱۲ بهمن ۸۸ ، ۱۹:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

باران سیفی
۰۸ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

باران سیفی
۰۸ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حقّ و یکی شناخت خود و یکی شناخت آنکه نبود پس ببود. از آن صفت که بشناخت حقّ تعلق داشت، حسن پدید آمد که آنرا  نیکویی خوانند، و از آن صفت که بشناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آنرا مهر خوانند، و از آن صفت که نبود ، ببود، تعلق داشت حزن پدید آمد که آنرا اندوه خوانند و این هر سه از یک چشمه سار پدید آمدند و برادران یکدیگرند، حسن که برادر مهین است در خود نگریست خود را عظیم خوش دید، بشاشتی درو پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرت ازو پدید آمدند. عشق که برادر میانیست با حسن انسی داشت، نظر از وی بر نمی توانست گرفت، ملازم خدمتش می بود، چون تبسم حسن بدید، شوری در وی افتاد، مضطرب شد خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کهین بود درو آویخت، از آن آویزش آسمان و زمین پیدا شد...

باران سیفی
۰۶ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دلی که هنوز قدرت تشخیص درست و غلط و خوب و بد رو از هم نداره نمی خوام، تا کی باید از دستش بکشم؟ گفته بودم، بهش گفته بودم که دیگه با من بازی نکنه، هیچی نیست، هیچی. دارم با خودم کلنجار می رم، لعنت به دلی که آدم رو گمراه کنه، هوایی کنه، اذیت کنه. از دستت دلگیرم، خیلی وقته، هی گفتم درست می شه اما نشد. یادم نرفت. هیچ فکر نمی کنی زیر بار این همه درد از پا درآم؟ هیچ به من فکر می کنی؟ به جز خودت اصلا به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ به روح، به پروازش، به ذهن، به عقل، به صبر... نه ، نه، دیگه مطمئن شدم تو حتی به خودت هم فکر نمی کنی...با تو چه کنم؟ چه کنم؟ اگه نداشته باشمت می میرم اما داشتنت هم زیاد ساده نیس. فکر می کنی کسی برات اهمیت قائله؟ فکر می کنی دیگه کسی حوصله کارات رو داره؟ تقصیر تو هم نیست، می دونم تقصی تو هم نیست.
تقصیر منه، تقصیر منه که تا اومدم فرق بین دست و چپ و راست رو از هم تشخیص بدم غرق شدم تو داستانهای نظامی و گلستان و بوستان، همراه و همدم همیشگی ام غرل های حافظ شد و مرهم دردهام عاشقانه هاش، بزرگتر که شدم، دیگه تو عاشق مولانا و عطار بودی و مخزن الاسرار و رسالات سهروردی و گلشن راز و اشعار حلاج تو رو هم بزرگتر کرد و چیزای مهم تری از همه اون داستانهایی که تو بچگی با شور و هیجان می خوندم دستت اومد، تو با این کتابا ساخته شدی، شکل گرفتی، بزرگ شدی. چطور بهت بفهمونم دوره این چیزا سر اومده، زمانه تکنولوژی و اینترنت و دوستی های مجازی! اونم بر پایه پول و کار و زبانهای چهارم و پنجم و فوق دکترا و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه ادما رو اونقدر سرگرم کرده که دیگه جایی برای عشق بازی های نظامی و مفاهیم والای حافظ و شوق در اومدن از پیله و پروانه شدن باقی نمونده، اونوقت تو فکر می کنی تو این هیر و ویر هنوز کسی هست که معنای نگاه رو بفهمه، که رسم عاشقی بدونه، که اراده و بی صبری و شوق عاشق رو داشته باشه، فکر می کنی آدما دیگه حال عاشق شدن دارن؟ اونا حتی معانی این واژه ها رو فراموش کردن و تا حد حقارتهای تن پایینشون اوردن. چطور بهت بفهمونم، بس کن. تو تنهایی تنها...تنهای تنها...توبه کن از عشق و مثه بقیه حل شو تو این زندگی حقیر شاید اونوقت راحت تر بتونی با من و خودت کنار بیای دل کوچکم. تقصیر منه، آره تقصیر منه.
اما همیشه وقتی می خوام ازت ناامید بشم، قاصدک، اون وقته که یادم می افته، خدا هنوز همون خدای حافظ و سعدی و نظامی و حلاج و مولاناس، تا خدا هست عشق هم هست، خدا همون خداست، تا خدا هست...تا خدا هست...

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسـش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشسـت

سر فرا گوش مـن آورد بـه آواز حزین
گفـت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشـقی را کـه چنین باده شبگیر دهـند
کافر عـشـق بود گر نـشود باده پرسـت

برو ای زاهد و بر دردکـشان خرده مـگیر
کـه ندادند جز این تحفه به ما روز السـت

آن چـه او ریخت بـه پیمانـه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مـسـت

خـنده جام می و زلـف گره گیر نـگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکسـت


باران سیفی
۰۵ بهمن ۸۸ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کـنی دردم
تو را می‌بینـم و میلـم زیادت می‌شود هر دم

بـه سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
بـه درمانـم نـمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم
کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم

فرورفـت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از مـن برآوردی نـمی‌گویی برآوردم

شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستـم
رخـت می‌دیدم و جامی هـلالی باز می‌خوردم

کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم



باران سیفی
۰۳ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر