تحفه الست
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۸۸، ۰۶:۰۰ ب.ظ
دلی که هنوز قدرت تشخیص درست و غلط و خوب و بد رو از هم نداره نمی خوام، تا کی باید از دستش بکشم؟ گفته بودم، بهش گفته بودم که دیگه با من بازی نکنه، هیچی نیست، هیچی. دارم با خودم کلنجار می رم، لعنت به دلی که آدم رو گمراه کنه، هوایی کنه، اذیت کنه. از دستت دلگیرم، خیلی وقته، هی گفتم درست می شه اما نشد. یادم نرفت. هیچ فکر نمی کنی زیر بار این همه درد از پا درآم؟ هیچ به من فکر می کنی؟ به جز خودت اصلا به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ به روح، به پروازش، به ذهن، به عقل، به صبر... نه ، نه، دیگه مطمئن شدم تو حتی به خودت هم فکر نمی کنی...با تو چه کنم؟ چه کنم؟ اگه نداشته باشمت می میرم اما داشتنت هم زیاد ساده نیس. فکر می کنی کسی برات اهمیت قائله؟ فکر می کنی دیگه کسی حوصله کارات رو داره؟ تقصیر تو هم نیست، می دونم تقصی تو هم نیست.
تقصیر منه، تقصیر منه که تا اومدم فرق بین دست و چپ و راست رو از هم تشخیص بدم غرق شدم تو داستانهای نظامی و گلستان و بوستان، همراه و همدم همیشگی ام غرل های حافظ شد و مرهم دردهام عاشقانه هاش، بزرگتر که شدم، دیگه تو عاشق مولانا و عطار بودی و مخزن الاسرار و رسالات سهروردی و گلشن راز و اشعار حلاج تو رو هم بزرگتر کرد و چیزای مهم تری از همه اون داستانهایی که تو بچگی با شور و هیجان می خوندم دستت اومد، تو با این کتابا ساخته شدی، شکل گرفتی، بزرگ شدی. چطور بهت بفهمونم دوره این چیزا سر اومده، زمانه تکنولوژی و اینترنت و دوستی های مجازی! اونم بر پایه پول و کار و زبانهای چهارم و پنجم و فوق دکترا و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه ادما رو اونقدر سرگرم کرده که دیگه جایی برای عشق بازی های نظامی و مفاهیم والای حافظ و شوق در اومدن از پیله و پروانه شدن باقی نمونده، اونوقت تو فکر می کنی تو این هیر و ویر هنوز کسی هست که معنای نگاه رو بفهمه، که رسم عاشقی بدونه، که اراده و بی صبری و شوق عاشق رو داشته باشه، فکر می کنی آدما دیگه حال عاشق شدن دارن؟ اونا حتی معانی این واژه ها رو فراموش کردن و تا حد حقارتهای تن پایینشون اوردن. چطور بهت بفهمونم، بس کن. تو تنهایی تنها...تنهای تنها...توبه کن از عشق و مثه بقیه حل شو تو این زندگی حقیر شاید اونوقت راحت تر بتونی با من و خودت کنار بیای دل کوچکم. تقصیر منه، آره تقصیر منه.
اما همیشه وقتی می خوام ازت ناامید بشم، قاصدک، اون وقته که یادم می افته، خدا هنوز همون خدای حافظ و سعدی و نظامی و حلاج و مولاناس، تا خدا هست عشق هم هست، خدا همون خداست، تا خدا هست...تا خدا هست...
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسـش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشسـت
سر فرا گوش مـن آورد بـه آواز حزین
گفـت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشـقی را کـه چنین باده شبگیر دهـند
کافر عـشـق بود گر نـشود باده پرسـت
برو ای زاهد و بر دردکـشان خرده مـگیر
کـه ندادند جز این تحفه به ما روز السـت
آن چـه او ریخت بـه پیمانـه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مـسـت
خـنده جام می و زلـف گره گیر نـگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکسـت
۸۸/۱۱/۰۵
بیا کز چـشـم بیمارت هزاران درد برچینـم
الا ای همنشین دل که یارانـت برفـت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنـشینـم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتـش دوری شدم غرق عرق چون گـل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینـم
جـهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
کـه سلـطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامـم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صـباح الـخیر زد بلبل کـجایی ساقیا برخیز
کـه غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شـب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینـم
حدیث آرزومـندی که در این نامه ثبت افـتاد
هـمانا بیغـلـط باشد که حافظ داد تلقینم