طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

 
چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند

«قیصر امین پور»
باران سیفی
۲۵ بهمن ۸۸ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را، تا نیابی نجویی
،ای آدمی، چندان که تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمی است
از مقصود دوری
چون طلب تو در طلب حق فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد
.تو آنگه طالب شوی به طلب حق

«فیه ما فیه»
باران سیفی
۲۱ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را، تا نیابی نجویی
،ای آدمی، چندان که تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمی است
از مقصود دوری
چون طلب تو در طلب حق فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد
.تو آنگه طالب شوی به طلب حق

«فیه ما فیه»
باران سیفی
۲۱ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ما همچون کاسه ایم بر سر آب
رفتن کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست، به حکم آب است
...گفت این عام است الا بعضی می دانند که بر سر آبند و بعضی نمی دانند 

«فیه ما فیه»
باران سیفی
۲۰ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ما همچون کاسه ایم بر سر آب
رفتن کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست، به حکم آب است
...گفت این عام است الا بعضی می دانند که بر سر آبند و بعضی نمی دانند 

«فیه ما فیه»
باران سیفی
۲۰ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کاش می شد...آه اما

باران سیفی
۱۷ بهمن ۸۸ ، ۰۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ عَلِی الْمُرْتَضى اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ خَدیجَةَ الْکُبْرى اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللَّهِ وَابْنَ ثارِهِ وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورُ
اَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ وَآتَیْتَ الزَّآوةَ وَاَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَیْتَ عَنْ الْمُنْکَرِ
وَاَطَعْتَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ حَتّى اَتیکَ الْیَقینُ فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْکَ وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً ظَلَمَتْکَ
وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِکَ فَرَضِیَتْ بِهِ یا مَوْلاىَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ
...
باران سیفی
۱۴ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کسی گفت پروانه را کی حقیر
 برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رحا
 تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه ای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه روز

کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می کنی
که جان در سر کار او می کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آورد او چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی

نگه کن که پروانه سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد

نه خود را بر اتش بخود می زنم
که زنجیر شوق است درگردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من در فروخت

نه آن می کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست

مرا چند گویی که د رخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت

من اول که این کار سر داشتم
دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد
همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته ست بر سر هلاک
به از دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی
پس آن به که در پای جانان دهی

باران سیفی
۱۳ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کسی گفت پروانه را کی حقیر
 برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رحا
 تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه ای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه روز

کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می کنی
که جان در سر کار او می کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آورد او چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی

نگه کن که پروانه سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد

نه خود را بر اتش بخود می زنم
که زنجیر شوق است درگردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من در فروخت

نه آن می کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست

مرا چند گویی که د رخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت

من اول که این کار سر داشتم
دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد
همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته ست بر سر هلاک
به از دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی
پس آن به که در پای جانان دهی

باران سیفی
۱۳ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اگر راهها مختلف است اما مقصد یکی است. نمی بینی که راه به کعبه بسیار است؟ پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حد است اما چون به مقصود نظر کنی همه متفق اند و یگانه و همه را درونها به کعبه متفق است و درونها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا هیچ خلاف نمی گنجد. آن تعلق نه به کفر است و نه به ایمان. آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل، از روی باطن، محب حقند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشمداشت هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرف نمی دانند. بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادی است زیرا اندیشه ها لطیفند؛ بر ایشان حکم نتوان کردن که نحن نحکم باظاهر والله یتولی السرائر. آن اندیشه ها را حق تعالی پدید می آورد در تو. تو نتوانی آنرا به صد هزار جهد و لاحول از خود دور کردن. پس آنچه می گویند که خدا را آلت حاجت نیست، نمی بینی که آن تصورات و اندیشه ها را در تو چون پدید می اورد، بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی؟
چنانکه اجسام را عالم است، تصورات را عالم است و تخیلات را عالم است و توهمات را عالم است و حق تعالی ورای همه عالمهاست- نه در داخل است و نه خارج. اکنون تصرفات حق را درنگر درین تصورات که انها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصور می کند. آخر این خیال یا تصور، اگر سینه را بشمافی و بطلبی و ذره ذره کنی آن اندیشه را درو نیابی؛ در خون نیابی و در رگ نیابی، بالا نیابی، زیر نیابی، در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بی چون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی. پس چون تصرفات او درین تصورات بدین لطیفی است که بی نشان است، پس او که آفریننده این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف...

باران سیفی
۱۲ بهمن ۸۸ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر