رضا
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۸، ۱۱:۱۵ ب.ظ
کسی گفت پروانه را کی حقیر
برو دوستی در خور خویش گیر
رهی رو که بینی طریق رحا
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
سمندر نه ای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه روز
کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست
تو را کس نگوید نکو می کنی
که جان در سر کار او می کنی
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت
کجا در حساب آورد او چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی
نگه کن که پروانه سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک؟
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد
نه خود را بر اتش بخود می زنم
که زنجیر شوق است درگردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من در فروخت
نه آن می کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست
مرا چند گویی که د رخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال
یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر به یک بار برداشتم
سر انداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است
اجل ناگهی در کمینم کشد
همان به که آن نازنینم کشد
چو بی شک نبشته ست بر سر هلاک
به از دست دلارام خوشتر هلاک
نه روزی به بیچارگی جان دهی
پس آن به که در پای جانان دهی
۸۸/۱۱/۱۳