طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

این روزا بیشتر از همیشه از خودم و کارام شرمنده ام، آدمهای خوبی که از محبتت بهم امکان دادی کنارشون باشم از خودم شرمنده ام می کنن پیش تو. دیدن خوبی هاشون شرمنده ام می کنه. با بعضی ها بودن، بعضی زندگی ها، بعضی ها می شه حسرت رو دل آدم. بس خوبن...
اما، تا تو بهم فرصت دادی و هستم، تا زندگی هست، معنا نداره حسرت، اینا یعنی هنوز امیدی هست، یعنی هنوز فرصت دارم، یعنی هنوز برای تغییر و اصلاح دیر نشده، خدا نکنه دیر بشه...
خودم رو اندازه خوبی هاشون نمی دونم، اندازه کنارشون بودن نیستم، هم قدشون نیستم می دونم، همین که می بینمشون و شناختمشون خودش از لطف بی نهایت توست و یه دنیا شکر داره اما راستی راستی زندگی کردن با این آدمها دیگه حد من نیست، هست؟!
خدایا، من وافقم به کوتاهی ام، به گناهانم، به شرمندگی ام به درگاه تو، به کاستی هام، به ضعفها و نقصهام، خدایا، آگاهم کردی به لطف خودت و امکان شناخت دادی بهم، اما خدا، همونقدر که من رو به من شناسوندی، خودت رو هم به مهر و کرم و لطف شناسوندی، خدایا، اگه کاستی ها و نقصهام رو دیدم و امید به اصلاح و تغییر رو تو وجودم گذاشتی همه از لطف و مهر بی حد توست و کرمت که می دونم عشق تو به کمال و هدایتم بی حده. خدایا، پس نا امیدم نکن، اگه من قد این آدمها نیستم، تو که قد دادن و کمک هستی. خدایا، اگه من حقیرم، تو که خدای من و بزرگی. خدایا اگه من لایق نیستم و امیدی بهم نیست، تو نهایت کمال و خوبی هستی و سرچشمه امیدم. خدایا، پس با همه وجودم، به بزرگی تو، به شناختی که تو از تو بهم بخشیدی، ازت بهترین رو می خوام، زندگی با آدمهایی که به عشق خودت عاشقشون کردی و مهرشون رو تو قلبم گذاشتی. خدایا، اگه دوستم نداشتی، اگه نمی خواستی بزرگم کنی به مهرت، اگه هدایتم رو نمی خواستی، چرا مهر عاشقان و بندگان خوب خودت رو تو قلبم می کاری، خدایا، اگه امیدی به من نداری، چرا امید به هدایت و کمال و خوبی رو به قلبم جاری می کنی. خدایا از تو به بزرگی تو بخشش و کمال و سعادت طلب می کنم نه به اندازه حقارت خودم، پس با من اون کن که تو اهلش هستی نه اونچه که منم بحق محمد و اله الطبین الطاهرین آمین ربّ العالمین.
باران سیفی
۱۸ شهریور ۹۰ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گفت: شبی دل خویش می طلبیدم و نیافتم. 
سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیز دیگری می طلبی! تو را با دل چه کار است؟...

تذکرة الاولیاء
باران سیفی
۲۸ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گفت: شبی دل خویش می طلبیدم و نیافتم. 
سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیز دیگری می طلبی! تو را با دل چه کار است؟...

تذکرة الاولیاء
باران سیفی
۲۸ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ها ری را*، می دانم 
می دانم همه ی ما جوری غریب ، ادامه ی دریا و نشانی آن شوق پر گریه ایم. 
گریه در گریه، خنده به شوق.
نوش نوش لا جرعه ی لیالی... 
در جمع من و این بغض بی قرار
جای تو خالی... 

سید علی صالحی

* "ری‌ را"، نام‌ پرنده‌ای کوچک تر از گنجشک‌ است‌.
باران سیفی
۲۸ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که 
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ 
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟ 
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من. 

«تذکره الاولیاء» 
باران سیفی
۱۹ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که 
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ 
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟ 
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من. 

«تذکره الاولیاء» 
باران سیفی
۱۹ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
از هیبت رئیس بزرگ اینقده می ترسم که هر وقت می بینمش سلام کردن یادم می ره.
بعد فکر کن، از قضا هر وقت می خوام برم دستشویی یا برم بیرون از سالن تا با تلفنم حرف بزنم عدل یا داره از این ور راهرو می ره اونور یا از اونور میاد اینور!
این دو حالتم که نباشه، در اتاقش بازه داره با یکی حرف می زنه و درست همون لحظه چشمش می افته بیرون و باز منم که دارم جلوش رژه میرم :-|
باران سیفی
۱۹ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آدم گاهی خودش پیش خودش کم میاره
اما از این خودش تا اون خودش فاصله از زمینه تا آسمون...
باران سیفی
۱۰ مرداد ۹۰ ، ۲۳:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید...
باران سیفی
۰۷ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
HOLD YOUR TONGUE! 
باران سیفی
۰۵ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر