می گم همینطوری، هیچی، خوبم، چیزی نیست، اما اونطوری و یه چیزی هست یعنی چی اگه این همینطوریه و هیچی!
نمی دونم، خوبم ها، هیچی نیست. فکر کنم دوست دارم یه چیزی باشه، انتظار می کشم اونطوری باشه، اما نیست. همین نیست شده مساله، همین هیچی، همینطوری، خودش شده مشکل. یعنی آدمیزاد کی راضی می شه؟ به چی؟ اصلا می شه تو این دنیا راضی و آروم شد؟
دائم یه چیزی هست که پی اش باشیم و نباشه، دائم چیزی هست که بابتش این احساس غم مبهم تو وجودمون موج بزنه، اما واای به این همه غفلت که آخرشم یاد نمی گیره همه این بهونه ها اصلش، علت وجودیش، فلسفه اش چیز دیگه ایه، نه اون یه چیزی و اونطوری و من و تو و رضایت...
نمی دونم، خوبم ها، هیچی نیست. فکر کنم دوست دارم یه چیزی باشه، انتظار می کشم اونطوری باشه، اما نیست. همین نیست شده مساله، همین هیچی، همینطوری، خودش شده مشکل. یعنی آدمیزاد کی راضی می شه؟ به چی؟ اصلا می شه تو این دنیا راضی و آروم شد؟
دائم یه چیزی هست که پی اش باشیم و نباشه، دائم چیزی هست که بابتش این احساس غم مبهم تو وجودمون موج بزنه، اما واای به این همه غفلت که آخرشم یاد نمی گیره همه این بهونه ها اصلش، علت وجودیش، فلسفه اش چیز دیگه ایه، نه اون یه چیزی و اونطوری و من و تو و رضایت...