طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

آخر تو به این تن چه نظر می کنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بی این و هماره بی اینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه می لرزی بر این تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟ این تن مغلطه ای عظیم است. پندارد که او مرد، او نیز مرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟

« فیه ما فیه»
باران سیفی
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آخر تو به این تن چه نظر می کنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بی این و هماره بی اینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه می لرزی بر این تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟ این تن مغلطه ای عظیم است. پندارد که او مرد، او نیز مرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟

« فیه ما فیه»
باران سیفی
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اومدم بگم هنوز جا نزدم، نمی زنم. تا اونجایی که بتونم و کمکم کنی هستم، آره ،هستم. هستم تا همه بدونن هنوز اونقدر بندگی سرم می شه که عشق تو رو نفروشم به بهای دنیا. نمی دونم اگه کمکم نکنی تا کجا می تونم دووم بیارم در مقابل حیله ها و سختی هاش، اما هنوز زنده ام...هنوز اندک رمقی دارم. اگر تو اینو می پسندی، صلاح ما همه آنست کان تو راست صلاح...کمکم کن بر جور آتش صبر کنم تا شیرینی وصالت خودت رو بچشم. هستم، در پیشگاه تو سربزیر و شرمگین، اما در برابر این همه سختی و فریب منو تو اغوش خودت نگه دار و مراقبم باش. یادم دادی پس هر طوفانی، رنگین کمان مهرتوست، اینبار هم خودت حفظم کن. فریاد می زنم تا دنیا بدونه هنوز زنده ام، هنوز ایستاده ام، هنوز حاضر نشده ام زیر بار غم ها و دردهاش سر خم کنم. هنوز فریب رنگها و نیرنگهاشو رو نخوردم. اومدم فریاد کنم امروز- گذشتم، از اونچه که سعی می کرد مایه شکستم قرارش بده، می ایستم حتی اگه لازم باشه در برابر دلبستگی هام تا دل تو رو بدست بیارم. ضعیف شدم و سخت ناتوان، خودت کمکم کن و مراقبم باش تا شاد نشه غول بیابان با فریفتنم به سرابش...آرزوی خوشبختی می کنم برای همه آدمها، مرد و زن، دوست و دشمن، غریبه و آشنا، چون امروز فهمیدم خوشبختی باید گسترده تر از آرزوهای کوچیکی باشه که تا حالا تو ذهنم می پروروندم. من فریاد کردم و تمام تلاشم رو می کنم، بارالها بهم قدرت بده و خودت مراقبم باش و هدایتم کن. هدایتم کن، هدایتم کن که بیشتر از همیشه محتاج آغوش پر مهرت هستم.
باران سیفی
۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۰:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تو ببخشا که اگر صورت من نیلی نیست
پلک سالم دارم
بازو و پهلوی من بی درد است
...لیک چشمانم اگر بهر تو گریان نشود نامرد است
باران سیفی
۱۷ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تامل نکند

سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند

غرقه در بحر عمیق تو چنان بی​خبرم
که مبادا که چه دریام به ساحل نکند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
باران سیفی
۱۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
باران سیفی
۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
باران سیفی
۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
دوست دارم این عکس رو بزارم اینجا، از اون وقتایی که حالی دارم و می خوام بیانش کنم اما نمی تونم و از عکسها کمک می گیرم، الانم بدون شرح! میل پروانه شدن دارم، پروانه گی
باران سیفی
۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
دوست دارم این عکس رو بزارم اینجا، از اون وقتایی که حالی دارم و می خوام بیانش کنم اما نمی تونم و از عکسها کمک می گیرم، الانم بدون شرح! میل پروانه شدن دارم، پروانه گی
باران سیفی
۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
من عاشق این کتابم، یادمه چهارم دبستان بودم که معلمم بهم هدیه اش داد، هنوزم دارمش. اون موقع نمی فهمیدم چرا دم آویز شاد قصه محبوبم غمگین شد، بیشتر عاشق عکسای کتاب بودم و چهره شاد دم آویز بالای درخت مورد علاقه اش تو یه جنگل قشنگ، بی اونکه بدونم چرا، منو هم شاد می کرد. نقاشهای کتاب سیاه و سفید بود و منم به طبیعت کودکی یه روز با عشق و علاقه فراوان شروع کردم به رنگ کردن نقاشی ها، اما به شهر و شلوغی اش که رسیدم مثه دم آویز غمگین شده بودم اونقدر که عطای عشق به رنگ آمیزی اون همه نقاشی قشنگ رو به لقاش بخشیدم و درست یادمه اونقدر دلگیر شده بودم که کتاب رو انداختم کنار. سالها گذشت تا به خودم اومدم و دیدم درست شدم عین دم آویز قصه بچگی هام، ناراحت و دلتنگ ماه و بارون، دلتنگ گلها و سبزه، دلتنگ مهتاب. اما، من مثل دم آویز این امکان رو نداشتم که برگردم به موطن اصلی ام، که آروم بگیرم کنار دلبستگی هام، که مثه شازده کوچولوی قصه اگزوپری برگردم به سیاره کوچیکم پیش گلم.
سالها گذشت و من هنوز زهر خوب پیدا نکردم و باز یاد جمله معروف مسافر کوچولو می افتم که این سیاره چقدر پر از خشکی و شوری و تیزیه...
باران سیفی
۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر