روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم، که پریشانی این سلسله را آخر نیست...
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۰۵ ب.ظ
اینقدر می دانم هر چه بیشتر می گذرد و مطمئن تر می شوم از فراموشی و گذشتنش، هر از گاهی ذهنم می رود تا پای قاف که دلِ دنبال بهانه ام یادش نرود این همه کوچکی و ناسپاسی...
خوب که لحظات را یکی یکی شمردم و ریز و درشتش را از هم سوا کردم، خوب که آنهمه نیستی و بی دلی در بودن و وجودشان و این همه حضور و آرامش در نبود و نیستی اش را مز مزه کردم و عطر یادت را زیرگوش دلم زمزمه، لبخند خیس باران خورده می ماند و شیرینی داشتن عمری سوال بی جواب و حیرت از این همه حکمت و عاشقی...
خوب که لحظات را یکی یکی شمردم و ریز و درشتش را از هم سوا کردم، خوب که آنهمه نیستی و بی دلی در بودن و وجودشان و این همه حضور و آرامش در نبود و نیستی اش را مز مزه کردم و عطر یادت را زیرگوش دلم زمزمه، لبخند خیس باران خورده می ماند و شیرینی داشتن عمری سوال بی جواب و حیرت از این همه حکمت و عاشقی...
دل نوشت: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ...
۹۲/۰۵/۱۹