اینش سزا نبود دل حق گزار من...
چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۰، ۰۹:۴۷ ق.ظ
یه روز دیگه اومد و من هستم، خورشید هنوز مثل هر روز از مشرق طلوع کرده و داره مسیر همیشگی اش رو به مغرب طی می کنه. صدای گنجشکها رو می شنوم، صدای دل نشین مادر هست، بغل کردن پدر آرومم می کنه، هنوز آب به همون گواراییه که بود، گرمای تابستون با همه سختی اش وقتی بهش فکر می کنم شیرینه و عمر به همون سرعت می گذره چه من بابت بهای گزافی که می پردازم به خودم فرصت چشیدن طعم تک تک این لحظات رو بدم و چه نه.
دو سه روز پیشم همینطور بود، روزی که حرمت دلم رو شکستن و حرمت ارزشهای گرانبهایی که داشتم و قدر ندونستم رو یادآوری کردن برام. حالا همه چیز عادیه، پیش از اینها گفته بودم برای من همه چیز با دلیل و برهان شروع می شه و چیزی که به دل وصل باشه گم نمی شه. وقتی علتهای واسطه نباشن، بودن معلول بی معناست. وقتی دلیل دوستی حرمت نگه داشتن باشه و پاکی، انصاف باشه و جوانمردی، با بی انصافی و ناجوانمردی دلیلی باقی نمی مونه برای موندن. من دل به ظاهر و پول و مقام و مرتبه و صورت نبسته بودم که این فانی ترین چیزها که هنوز هستن جای برگشتی باقی بگذاره. من دل به نیتها و اهداف و انگیزه هایی سپرده بودم که باورم بود تو وجودت هست و نبود.
اون روز که خدای نادیدنی رو به چشم دیدم فهمیدم، همه دنیا هم که جمع شه روی هم، یه جا، ارزشش رو نداره. هیچ چیز ارزشش رو نداره. که همه دنیا هم تنها بخش کوچیکی از آفرینش بی نهایت خدای لایتناهیه که به یک باره، با همه عظمت غیر قابل درکش تو قلب تک تک ما ادمهای حقیر قرار گرفته و این عظمت بی منتها بی مرزترین و بزرگترین وجه مشترک ما ادمهاست. همینه که ریشه محبت می شه و دوست داشتن، واسطه عشق می شه و وابستگی، دلیل زندگی می شه و حتی جدایی. همه دنیا هم که جمع شه یه جا، باز ارزش ذره ای آسیب رسوندن به این جوف تو خالیه پرخون ِ لایتناهیه با عظمت رو نداره چه برسه به شکستنش، به مبادله اش با دنیا، به فریبش حتی بنا به مصلحت های بی منطق.
همه چیز عادیه و من خوبم، شکر و سپاس بی حد لایق قادر مطلقیه که هرگز رهام نکرده اگرچه بارها و بارها حرمت شکستم و معترفم به بنده ناسپاس و بدی بودن. من همه دنیا رو به وسعت قلبم با دوست داشتن مبادله کرده بودم و وسعت روحم به دنیا و فریب فروخته شد. شکستی متوجه من نیست که صاحب خونه خودش به اسرار آگاهه ولی گمان نکنم چنین بهای گزافی ارزش بالا رفتن از پله های نردبون ترقی! به زعم تو رو داشته باشه و طمع چه سخت سیری ناپذیره...
و من اما تسلیم بودن رو پیش از اینها آموختم. این غروب نیست، طلوعی دوباره است و ایمان دارم به حکمت و مهر بی نهایتت پرودگار لطیف، بخشنده و بلند مرتبه ام و بابت گناهانم ازت معذرت می خوام و تهش همچنان که خورشید هست و نفس می آید و میره و دل هنوز پابرجاست، امید به بخشش و لطف و رحمت تو هست و تو علیم و حکیمی. دوستت دارم.
۹۰/۰۴/۲۲