گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب...
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۸۹، ۰۸:۵۰ ب.ظ
کارم به جایی کشیده که پیش پیش در مورد مردم قضاوت می کنم و علیه خوردن رطبی که خودم زمانی خورده ام فتوا می دم... کارم به جایی کشیده که هر کی مخالف عقیده و مسلک خودم رو تکفیر می کنم و از رفتار دوست اونقدر متعجب می شم که انگار یادم رفته خودم ریشه تو کدوم خاک دارم... کارم به جایی کشیده که کفه های ترازوی عدل الهی رو به قدر حقارت خودم پایین می آرم و یادم می ره اگه خدا هم می خواست به خشکی و کوچیکی حد من باهام برخورد کنه الان معلوم نبود جزوه کدوم طبقه از گمراهان کنونی به زعم خودم بودم! و از این خواب شیرین آگاهی ادعایی ام! چقدر دور...
نه، اون که گفتم بهت نمی یاد، حکایت تو نیست، حکایت منه، دل پاکه توست که امید به لطف پروردگار توش موج می زنه و درست مثه همون موقع که امید بازگشت منو داشتی و ساکت و مهربانانه تحملم می کردی یه بار دیگه داره همه دردها رو به امید یه تنه تحمل می کنه و باز آرومه و توکل جای همه نگرانی ها و آیه های یاس من ها! رو به جون می خره چون چشمش بازم داره بالا رو نگاه می کنه و امید هست و نور هست و زندگی هست...
مهربانم، زندگیت رو به وسوسه های باطل ذهن های خشک و سردی چون من محدود نکن، بگذار قلبت هدایتت کنه و دستتو از دامن نور رها نکن...
دوستت دارم
۸۹/۰۹/۲۷