سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم، که جان را نسخه ای باشد زلوح خال هندویت
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۳۵ ب.ظ
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست. لیکن دوباره به فکر قبلی خود بازگشت و گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغها رو شکار می کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خودم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم زار که به رنگ طلاست مرا یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت...
۸۹/۰۲/۲۸