که تو خود در دلی و میدانی
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۲۰ ب.ظ
بندهام گر به لطف میخوانی/ حاکمی گر به قهر میرانی
کس نشاید که بر تو بگزینند/ که تو صورت به کس نمیمانی
ندهیمت به هر که در عالم/ ور تو ما را به هیچ نستانی
گفتم این درد عشق پنهان را/ به تو گویم که هم تو درمانی
بازگفتم چه حاجتست به قول/ که تو خود در دلی و میدانی
نفس را عقل تربیت میکرد/ کز طبیعت عنان بگردانی
عشق دانی چه گفت تقوا را/ پنجه با ما مکن که نتوانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق/ پای بند هوای نفسانی
خودپرستان نظر به شخص کنند/ پاک بینان به صنع ربانی
شب قدری بود که دست دهد/ عارفان را سماع روحانی
رقص وقتی مسلمت باشد/ کآستین بر دو عالم افشانی
قصه عشق را نهایت نیست/ صبر پیدا و درد پنهانی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی/ تا نگویند قصه میخوانی
۸۹/۰۲/۱۹
بیا بـگو که ز عشقت چه طرف بربستـم
اگر چـه خرمن عمرم غم تو داد بـه باد
بـه خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
کـه در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امـن
بـه کنـج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هـشیاری ای نـصیحـتـگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چـگونـه سر ز خجالت برآورم بر دوست
کـه خدمـتی به سزا برنیامد از دستم
بـسوخـت حافـظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم