طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

ناگزیرست که گویی بود این میدان را

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می​بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
۸۹/۰۲/۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
باران سیفی

نظرات  (۱)

دارم امید عاطـفـتی از جانـب دوسـت
کردم جـنایتی و امیدم بـه عـفو اوسـت
دانـم کـه بـگذرد ز سر جرم مـن کـه او
گر چـه پریوش است ولیکن فرشته خوسـت
چـندان گریستـم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ اسـت آن دهان و نبینـم از او نـشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجـب ز نقش خیالش که چون نرفـت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گـفـت و گوی زلف تو دل را همی‌کـشد
با زلـف دلکش تو که را روی گفت و گوسـت
عـمریسـت تا ز زلـف تو بویی شـنیده‌ام
زان بوی در مـشام دل مـن هـنوز بوسـت
حافـظ بد اسـت حال پریشان تو ولی
بر بوی زلـف یار پریشانیت نـکوسـت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی