ناگزیرست که گویی بود این میدان را
چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
۸۹/۰۲/۰۱
کردم جـنایتی و امیدم بـه عـفو اوسـت
دانـم کـه بـگذرد ز سر جرم مـن کـه او
گر چـه پریوش است ولیکن فرشته خوسـت
چـندان گریستـم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ اسـت آن دهان و نبینـم از او نـشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجـب ز نقش خیالش که چون نرفـت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گـفـت و گوی زلف تو دل را همیکـشد
با زلـف دلکش تو که را روی گفت و گوسـت
عـمریسـت تا ز زلـف تو بویی شـنیدهام
زان بوی در مـشام دل مـن هـنوز بوسـت
حافـظ بد اسـت حال پریشان تو ولی
بر بوی زلـف یار پریشانیت نـکوسـت