کاش می دونستم محبتت کجای وجودمه اونوقت شاید می شد با هر بدبختی شده درش بیارم و بدون اینکه آسیبی ببینه بکارمش بالای یه کوه بلند تا برای خودش راحت رشد کنه و بشه یه درخت، شاید یه سرو، بلند و رها....
حتی اگه فقط تو قلبم بود می شد دستمو کنم اون ته ته های این تیکه گوشت پرکار و بکشمش بیرون، حتی اگه فقط توی مغزم بود هم چاره داشت، نهایتش به دیوار می کوبوندمش بلکه سر عقل می اومد!
اما، اما حیف که خیلی وقته کار از کار گذشته، من سرطان تو رو گرفته ام! مهرت به وسعت روحمه. نه همه وجود من، که حالا بخشی از عالم بی نهایت کائنات شده، شدم؟ شدی؟ شدیم؟ نبودیم؟!
یعنی دیگه هیچ جراحی، و قرص و دوا و دیواری کاری ازش برنمی یاد! یعنی گاهی که از دستت اونقدر مستاصل می شم که دوست دارم یه جا جسم و جان و بقیه متعلقاتش رو بدم بلکه از شر تو راحت شم و کارات، می بینم ای دل غافل، کار از من و روحم گذشته... می تونی درک کنی به وسعت روح دوست داشتن یعنی چی؟ مطمئنم نمی تونی، کی قراره یاد بگیرم اینقدر توقع بیجا ازت نداشته باشم نمی دونم...