باور کردن یه چیزایی چه سخته. خیلی دلم می خواد باور کنم اما نمی تونم. همش تو این فکرم من بد بودم، خوبی تو چی؟چطور باور کنم بدی من در مقابل بی نهایت خوبی تو با کلی امید و آرزو باز جوابی نداشت... بزرگی بی نهایت تو رو دیده بودم، باور کردم، باور دارم، اما دیگه خودمو باور ندارم. همه امیدم به خوبی تو بود اما انگار بدی من بیش از اونیه که لایق خوبی تو باشه. تنها و خسته ام. رها شده و سرگردان. دارم گم می شم، کجایی؟ باور کنم؟؟ اما چطور؟؟
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر