ای بسا نیکو رخی زیبا نقاب/ کز نکو رویی نباشد در حساب
ای بسا شکّر لبی شیرین سخن/ کر حدیث خود نشد شکّر شکن
ای بسا حلوا فروشی چون شکر/ کش ز شیرینی نه اندر دل خبر
ای بسا صورت گر چین و ختن/ بی خبر از صورت و از ساختن
ای بسا شاهنشه عادل دلی/ کش ز شاهی نیست در دل منزلی
ای بسا مه طلعتی در کاینات/ کش به خود یک ره نبوده التفات
ای بسا صاحبدلی در روز کار/ کش دمی فضل و هنر ناید بکار
جملگی از خویش غایب گشته اند/ جست و جویی را مطالب گشته اند
هیچ کس از هیچ چیز آگاه نیست/ هیچ کس را در درونی راه نیست
گر کسی یکدم بخود واصل شدی/ جمله مقصود دلش حاصل شدی
جملگی از نفس هستی ساده اند/ یک قدم در راه خود ننهاده اند
در روش هستند جویا و بسی/ دوست را گویان و ره پویان بسی
در میان خاک و خون آغشته اند/ طالب مجهول مطلق گشته اند
یک نفس کس را بخود در راه نه/ یک مسافر لایق درگاه نه
جمله سرگردان طلبکار ویند/ ز افتقار و عجز خود دم میزنند
گشته فانی از خود و باقی بدو/ ز افتقار خود شده در جست و جو
غیر این وهم جهول بی اساس/ کو زخود معبود سازد بی قیاس
هر که را نبود درون باصفا/ از نقوش وهم می سازد خدا
می تراشد تیشه وهمش صنم/ می پرستند آن صنم را دم به دم
وهم ها هستند یک سر بت تراش/ خود تراشد صورت و خواند خداش
بت نباشد غیر صورتهای وهم/ کی در آید صورت خارج به فهم؟
هر که او صورت پرستی می کند/ صورت باطن پرستد بی جهت
جز هوا، نبود هوس مر نفس را/ نفس خود را می پرستد نه خدا
بت پرستی خود پرستیدن بود/ خواه نامش را صنم کن یا صمد
چون تو غیر از حق پرستی، کافری/ خواه نامش حق کنی یا دیگری
خود پرستی می کنی ابلیس وار/ یک نفس از حق تعالی شرم دار
در درون سینه بت داری همی/ بت پرستی می کنی در هر دمی
این درونهای به وهم آمیخته/ که بود اصنام ازو آویخته
کی شود پاک، از بتان شک و ریب/ کی نماید روی در انوار غیب؟
تا ترا بر طاق دل هست این صنم/ کی شوی ایزد پرست ای متّهم؟
تا ز طاق کعبه این اصنام را/ می نیندازی به نور اهتدا
تا به کتف عقل پای روح را/ ننهی از برهان و کشف ای بینوا
پس نیندازی ز طاق دل به فن/ صورت این وهم های چون وثن
کی شود در کافرستان درون/ حق پرستیدن میسّر جز فسون؟
...
«صدرالدین شیرازی»