طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طـــه

وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى

طبقه بندی موضوعی

تو جای من بودی چیکار می کردی؟ یه جمعه زیبای بهاری همه از صبح رفتن دشت و دمن پی حال و حول، توی دیوونه دیشب خودت زدی به مریضی که امروز تنها بمونی خونه به خیال اینکه به درسات برسی. به درس که نرسیدی هیچ، درست همون مرضی که دیشب مصلحتی دچارش شده بودی بیاد سراغت! از تفریح مونده و از درس رونده...بی معرفتا معلوم نیست چقدر داره بهشون خوش می گذره یه زنگ که نزدن حالی بپرسن هیچ، نمی کنن یه جات چه خالیه بگن حداقل دلم خوش باشه...
باران سیفی
۲۷ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بله. دیگه باید کم کم باور کنم که روزای خوش و سرد زمستون تموم شده و حتی خنکای روح بخش و جان افزای بهار هم داره نفس های آخر رو می کشه. حیف، تو زمستون همیشه برای دلگرمی و نزدیکتر شدن بهونه هست! اما گرما آدما رو خسته و عصبی می کنه. برف سپید سرکوه هم آب می شه و رنگ محبوبم از طبیعت محو...من عاشق سرمای بیرون و گرمای درونم
(;
باران سیفی
۲۶ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بله. دیگه باید کم کم باور کنم که روزای خوش و سرد زمستون تموم شده و حتی خنکای روح بخش و جان افزای بهار هم داره نفس های آخر رو می کشه. حیف، تو زمستون همیشه برای دلگرمی و نزدیکتر شدن بهونه هست! اما گرما آدما رو خسته و عصبی می کنه. برف سپید سرکوه هم آب می شه و رنگ محبوبم از طبیعت محو...من عاشق سرمای بیرون و گرمای درونم
(;
باران سیفی
۲۶ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها

گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها

باران سیفی
۲۶ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها

گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها

باران سیفی
۲۶ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
...
باران سیفی
۲۵ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
...
باران سیفی
۲۵ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هی توووووووو! بلند می گم تا برای همیشه یادت بمونه، تا آخرین نفس پای اعتقاداتم خواهم ایستاد
می دونی، هر کس یه اصلی رو پایه زندگیش قرار می ده و رو اساس اون اصل اهداف، مسیرهای ممکن و ابزار لازم رو تعیین و مسیرش رو آغاز می کنه. و امروز، من این اصل رو تو وجودم نهادینه کردم
هر چند می ترسمممممممم، از خودم
آدمای زیادی تا حالا این حرفا رو زدن و این قرارا رو گذاشتن و ...اما
خداااااااااااااااااااااااااا
تو مراقبم باش که خطا و انحرافی ازم سر نزنه، اگه اشتباه کردم بیدارم کن و همیشه همیشه همیشه مثل همیشه
مراقبم باش
دوستت دارم

باران سیفی
۲۵ فروردين ۸۹ ، ۱۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ای کریم دوالجلال مهربان
دائم المعروف، دارای جهان

 یا کریم العفو حیّ لم یزل
 یک کثیر الخیر، شاهِ بی بدل

اوّلم این جزر و مدّ از تو رسید
ور نه ساکن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا کاین تردّد دادیم
بی تردّد کن مرا هم از کرم

 تا به کی این ابتلا ؟ یا رب مکن
مذهبی ام بخش و دَه مذهب مکن

 اشتری ام لاغر و هم پُشت ریش
ز اختیار ِ همچو پالان شکل ِ خویش

این کژاوه گه شود اینسو گران
آن کژاوه گه شود آنسو کشان

بفکن از من حمل ِ ناهموار را
تا ببینم روضۀ انوار را

همچو آن اصحابِ کهف از باغ ِ جود
می چرم، ایقاظ نی، بل هُم رقود

خفته باشم بر یمین یا بر یسار
بر نگردم، جز چو گو، بی اختیار

صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بی اختیار

گر فراموشم شدست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب، ارتحال

میرهم زین چار میخ ِ چار شاخ
میجهم در مسرح ِ جان زین مناخ

جمله عالم ز اختیار و هستِ خود
میگریزد در سر سر مستِ خود

تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگِ خمر و، بَنگ بر خود مینهند

جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر ِ اختیاری دوزخ است

میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی، یا به شغل، ای مُهتدی

نفس را زآن نیستی وا میکشی
زآنکه بی فرمان شد اندر بی هُشی

 نیستی باید که آن از حق بوَد
تا که بیند اندر آن حُسن ِ احد

هیچ کس را، تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاهِ کبریا

هست معراج ِ فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی

پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محرابِ ایاز

گر چه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

گشته بی کبر و ریا و کینه ای
 حُسن ِ سلطان را رُخش آیینه ای

 چونکه از هستی خود مفقود شد
منتهای کار او محمود شد

«مثنوی دفتر ششم»
باران سیفی
۲۴ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
الان از اون وقتایی که دارم از شدت تنهایی و نیاز به هم صحبت نداشته، خفه می شم!اونم چی، تو این هوای بارونی بهاری. یه فریاد بلند تو گلوم گیر کرده و یه بغض که فکر می کنم قاعدتا باید برای آروم کردنم بترکه، اون ته ته های قلبم که دیگه فکر کنم تا سنگ شدن کاملش چیزی نمونده، صدای گریه ضعیفش میاد. چه سخته هااااااااا، چقدر چیزای سخت تو زندگی آدم بزرگا هست که کم کم دارم باهاشون آشنا می شم و اصلا هم از آشنایی باهاشون خوشبخت نیستم! هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاری که بزرگ شدی و ادای بچه ها رو در بیاری روحت گول نمی خوره، یاد بچگی بخیر که هرچقدر هم تنها می شدم، باز عروسک پیرهن مخملی ام همیشه کنارم بود که غصه نخورم. آه، متاسفم که تنهایی، منو ببخش که باعث شدم به این روز بیفتی. واقعا متاسفم. اما یعنی واقعا تقصیر منه؟! به من چه که عادت نکردی الکی خوش باشی...
باران سیفی
۲۰ فروردين ۸۹ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر